دعوای بین دل و دنیا
راوی: شهربانو علیزاده، خواهر شهید عباس علیزاده
بعــد از بازنشستگی، دلـش خیلـی نگران مرغ و خروس، ماهیچال و زمین کشـاورزیاش بود. گاهـی وقـتهـا از اینهمـه تقـلای شبـانهروزیاش در کـار کشاورزی و دامداری، حرصم درمیآمد و به این کارش اعتراض میکردم. حرص خوردنهای من را که میدید، میگفت:
- «دلم بند این حیوانهای زبانبسته است. خواهر! تو را به خدا، به این مرغابی و سیکاها نگاه کن؛ هرچه تخم میگذارد، دو زرده است؛ تازه، گوسفندهای من هم بهتازگی، دوقُل و سه قل میزایند. راستی بیا این تار عنکبوت را نگاه کن؛ چه کسی است که از همین تار عنکبوت، پی به عظمت خدا نبرد؟! راستش از دیدن دست رنجم لذت میبرم. از کار کردن آرامش میگیرم، مرد تا توان دارد باید کار و تلاش کند.»
من که از استدلال داداش عباس قانع نشدم، در جوابش گفتم:
- « روی حرفم باقی هستم. بعد از این همه سال هجرت از این کوه به آن کوه، از این دشت به آن دشت، الان باید لباسهای شیک بپوشی و دستزن و بچههایت را بگیری و به مسافرت بروید؛ بدجوری به زمین کشاورزی چسبیدی؛ بهتر است، زود، خودت را از دست اینها خلاص کنی! پاگیرت شدهاند.»
این جمله را به او گفتم و بلافاصله زمین کشاورزیای را که عباسعلی با تراکتور در حال شخمزدن روی آن بود، ترک کردم.
زمزمهی رفتن به سوریه خیلی داغ شده بود. عباسعلی خیلی با خودش کلنجار رفت که چطور از زمین و باغی که آنهمه برای آبادی آنها زحمتکشیده، خلاص شود؟
یکی از روزها که اتفاقی، دوباره گذرم به برادرم افتاد؛ دیدم با یک دست، قلبش را گرفته و گویا دارد، درد میکشد. با سراسیمگی به طرفش دویدم و رو به عباسعلی گفتم:
- «داداش! اتفاقی افتاده، چرا قلبت را گرفتی؟»
در جوابم گفت:
- «چند روز است که قلبم تیر میکشد. سه بار به بیمارستان فاطمه زهرا (س) ساری رفتم؛ دکتر قلبِ آنجا گفت؛ چیزی نیست، مربوط به اعصاب و روانت است و به قلبت فشار میآورد.»
بعد خودش، ادامه داد و گفت:
- «خواهر! اگر چیزی را به تو بگویم، باور میکنی؟ توی این چهار ماه که بحث رفتن من به سوریه بود، با خودم خیلی فکر کردم و بین دوراهی بودم. با خودم میگفتم؛ چطور از مال دنیا و زمینی که سالها برای آن زحمت کشیدهام، جدا شوم و همهی آنها را رها کنم و به سوریه بروم. تو راست میگفتی، خیلی به اینها دلبسته شده بودم. حالا که فکرش را میکنم، میبینم که این دردِ قلب من، به خاطر کشمکش بین من و دنیا است؛ دعوای بین دل و دنیاست. امروز میدانم، چطور دعوای این دو را خاتمه بدهم.»
چند روز بعد، دیدم که سرحال و قبراق، قصد عزیمت به سوریه را دارد. بعد از بازنشستگی تا این حد، عباس را سبکبال و سبکبار ندیده بودم. در سوریه که بود، بهخصوص آن روزهای اول، بیشتر وقتها برایش زنگ میزدم و جویای احوالش بودم تا اینکه چند یکی دو هفته قبل از شهادتش نه زنگ میزد و نه ارتباطی بین من و عباس برقرار میشد. گاهی وقتها هم زنگ میخورد اما گوشی را جواب نمیداد تا اینکه سه روز مانده به شهادت، خودش ساعت چهار بعدازظهر با من تماس گرفت و آن، تماس آخر بین من و عباس بود. بعد از سفارشهای زیاد بخصوص سفارش دخترش ندا، گفت:
- «خواهر جان! وقتی پایم به سوریه باز شد، سه روز تمام، مُقیم حرم بیبی زینب(س) شدم، عوض همهتان زیارت کردم. رو به بیبی جان گفتم؛ بیبی! اسم من عباس است و قدِّ من هم مثل عباس، رشید و بلند. من را بهحق عباست، پذیرا باش؛ همهی آن چیزی را که در جویبار داشتهام، یکجا کنار گذاشتهام و به عشق دفاع از حرمت، به اینجا آمدهام.»
ثبت دیدگاه