خاطره ای به روایت پدر شهید
داشت واسه خودش خونه می ساخت. من و پدر خانمش سرخونش کار میکردیم.سعیدهم عصرها بعد از سرکار میومد سرخونه کار میکرد.
چندروزی مصادف شد با تشییع پیکر شهدای غواص که سعید دیگه عصرهاهم نمیومد. گفتم شاید از طرف محل کارش مجبوره که بمونه. اما متوجه شدم که نه ، سعید به دلخواه خودش داره اونجا کاگری میکنه. یه روز صبح که داشت میرفت سرکار بهش گفتم :پسر خونه خودت نیمه کاره هست. تا ظهر اونجا باش، عصرها بیا سرخونه ات کارکن.
یهو بهم ریخت و گفت پدرجان این کارخیلی مهم تر از خانه خودمان ست، الان واجب این شهداهستند که به گردن همه ما حق دارند....
ثبت دیدگاه