شناسه: 341988

محمدم وشال سبزش..

به نقل از همسر شهید:

 

چندماه بعد عقدمون من ومحمدم رفتیم بازار من دوتاشال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش و یه روز محمد به من گفت: اون شال سبزت و میدیش به من؟ حس خوبی به من میده.شماسیدی ووقتی این شال سبزت همراهمه قوت قلب می گیرم..
خودش هم دوردوزش کرد وشد شال گردنش که هرماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش می نداخت..و در ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد شهادتش برام آوردن..

وقتی می خوام قلم دستم بگیرم و از خوبی هاش بگم واقعا انقدر گفتنی ها زیاده که نمی دونم از کجا وچطور شروع کنم..
تازه می فهمم که هیچی ازش نمی دونم..
نمیتونم خوب وصفش کنم..چون خوب نشناختمش وتنها کسی که خوب محمد وشناخته خدای محمد بود که انتخابش کرد برای خودش..

لذت صبحانه‌خوردن با تو رفت از دست، حیف !

دیر فهمیدم که خواب بامدادی خوب نیست ..

بااین که هر لحظه ای که کنارم بود خوشبخت ترین زن دنیابودم ولی وقتی رفت حس می کنم تازه ازخواب بیدارشدم و تازه شناختمش..

هیچ چیزی توو دنیانبود که بدش بیاد ..غذایی رو دوست نداشته باشه، از رنگی خوشش نیاد و یا..

توو اوج خستگی های کاری توی خونه هم همه کاری می کرد تا من به زحمت نیفتم..
وهمیشه درهمه کاری همراهم بود..

محمدم و که نگاه میکردم بهش افتخار میکردم،گاهی اوقات توی جمع که بودیم فقط بهش نگاه میکردم، انگار سالها ندیده بودمش، بعدش همون لحظه بهش پیام میدادم و میگفتم بهت افتخار میکنم،به خودم میبالم که تو شوهرمی.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه