شناسه: 342005

حاجی! مازندرانی‌ها ترسو نیستند

ساعت از یک نیمه‌شب گذشته بود. عملیاتی با نام «بدر» پیش روی ما بود. با تصمیم شهید عابدی، فرمانده گردان «عبدالله» از لشگر 5 نصر و با کمک بچه‌های اطلاعات لشگر، چند نفر از مازندرانی‌ها در قالب دسته‌ی قایق‌ران، انتخاب شدند.

 هشت قایق برای انجام این عملیات، آماده‌ی کارزار بودند. در 300 متری دشمن، پاروزنان، کنار نیزارها پهلو گرفتیم. نه تخریب­چی داشتیم و نه غواص. یکی از هشت قایق سرگردان را من و دیگری را شهید مرادخانی هدایت می‌کرد.

عابدی[1] پیش از حرکت قایق‌ها گفت:

- «باید انتحاری، قایق‌های­تان را از روی سیم خاردارها عبور بدهید و به ساحل دشمن بزنید و سپس نیروهای داخل قایق را کنار ساحل دشمن پیاده کنید!»

با خودم گفتم؛ این چه فرمانده‌ای است که اصول اولیه‌ی عبور از رودخانه را

نمی‌داند؛ چون در عملیاتِ عبور از رودخانه، همیشه قایق‌های موج دوم، خط را می‌شکنند، نه موج اول اما چاره‌ای نبود؛ فرمانده بود و دستورش مُطاع. شاید در آن شرایط، فرمانده، چیزی را می‌دید که ما درک نمی‌کردیم.

فرمانده عابدی دستور روشن کردن قایق‌ها را داد. در جناحین، درگیری زیاد بود؛ برای همین، عراقی‌ها از روشن شدن قایق‌ها بویی نمی‌بردند.

در آن لحظه‌ی حساس، هرچه هندل زدم، قایق روشن نمی‌شد. با خودم زمزمه می‌کردم که ای خدا، چه کار کنم؟! و بعد شروع به توسل کردم.

بچه‌های داخل قایق من، همه نگران بودند که اگر دشمن متوجه بشود، با پدافندی که در ساحل مستقر کرده است، یک نفر از آن‌ها را زنده باقی نمی‌گذارد.

در همین حین، شهید عابدی از قایق سومی جلو آمد و گفت:

- «حامی! حامی! چرا معطل می‌کنی؛ زود قایقت را روشن کن!»

گفتم:

- «حاجی! روشن نمی­شه؛ به خدا روشن نمی­شه!»

ناگهان وسط بحث من و فرمانده، مرادخانی جلو آمد و گفت:

- «حامی! روشن کن؛ زیر آتش هستیم. اگر نجنبی، بچه‌ها همه این­جا شهید می‌شوند!»

در جوابش گفتم:

- «قایق، قفل کرده؛ موتور آن هم بالا نمی‌آید که ببینم پره‌اش گیرکرده یا نه!»

تا این را گفتم، مرادخانی از داخل قایق خودش به داخل قایق من پرید اما هرچه زور زد، نتوانست کاری از پیش ببرد.

شهید عابدی تا این صحنه را دید، کلت کمری‌اش را رو به پیشانی‌ام گرفت و گفت:

- «به والله، اگر روشن نکنی، شلیک می‌کنم؛ اعدام صحرایی.»

اشک از چشمانم جاری شد. از یک طرف، نگرانی نیروها و از طرف دیگر، شلیک از سوی ساحل دشمن.

گفتم:

- «به خدا روشن نمی­شه!»

گفت:

- دردت را می‌دانم؛ تو ترسیدی!»

 گفتم:

- «به خدا، نه! خودت بیا و آزمایش کن؛ این چه حرفیه؟!»

گفت:

- «جان بچه‌ها در خطره، باید هرطور شده به ساحل بزنی؟ می‌فهمی؟!»

شهید عابدی گفت:

- «تا 10 می‌شمارم؛ اگر روشن نکنی، شلیک می‌کنم.»

و بعد، از 1 شروع به شمردن کرد.

1، 2، 3 ... .

تا به شماره‌ی چهار نرسید، شهید مرادخانی داخل آب پرید.

همه متعجب بودیم که چرا مرادخانی زیر آب رفته است.

به 8 که رسید، چشمم را بستم و «یا زهرا» گفتم و ایشان را به مظلومیت علی (ع)  قسم دادم و گفتم:

- «بی‌بی جان! من بی‌گناهم؛ این چه سرنوشتی است که در مسیر راهم قرار گرفته؟! در یک قدمی شهادت؛ صحبت از اعدام صحرایی من است!»

تمام صحنه‌های زندگی- از بچگی تا آن‌وقت- مثل تصاویرِ روی پرده‌ی سینما از مقابل چشم‌هایم رژه می‌رفتند.

به شماره ده نرسیده، ناگهان مرادخانی سرش را از زیر آب بالا آورد و فریاد زد:

- «الله‌اکبر، یا زهرا؛ حامی! روشن کن؛ مشکل حل شد.»

گفتم:

- «مرادخانی! چکار کردی؟»

 گفت:

- «سیم تلفنِ لای پره‌های موتور به بدنه‌ی قایق گیر کرده بود و من آن را آزاد کردم.»

در چشم برهم زدنی، هندل زدم و همه، از جمله فرمانده عابدی، با تعجب دیدند که موتور قایق روشن شد.

موتور را که روشن کردم، دست مرادخانی را گرفتم و او را از آب بیرون کشیدم و بعد هم جلوی همه، صورتش را بوسیدم.

بعد هم با غرور، رو به فرمانده عابدی گفتم:

- «حاجی! مازندرانی‌ها ترسو نیستند.»

شهید عابدی هم در جوابم گفت:

- «آقای حامی! به من حق بده؛ زیر پای دشمن، اگر قایق روشن نمی‌شد، همه بچه‌ها نابود می‌شدند.»

بعد با هم روبوسی کردیم و فرمانده از من حلالیت طلبید و سپس به سمت ساحل دشمن حرکت کردیم.

مرادخانی با قایق خودش، نزدیکم آمد و گفت:

- «حامی! حالا نوبت آن است که جلوی فرمانده، به ساحل دشمن یورش ببریم.»

نعره‌ی «الله‌اکبر» نیروهای داخل قایق من و مرادعلی، در آسمان پیچیدن گرفت.

ما هم هم‌نوا با بچه‌ها، یا زهرا می‌گفتیم.

من و شهید مرادخانی هرکدام با کمک قایق‌های­مان، با سرعت زیاد و به‌صورت انتحاری، بدون در نظر گرفتن موانع جلوی روی‌مان، به سمت دشمن حرکت کردیم و جزو اولین قایق‌های بودیم که به ساحل دشمن رسیدیم و با این کار، نیروها را به‌سلامت از زیر آتش سنگین عراقی‌ها، کنار ساحل، پیاده کردیم.

عملیات آغاز شد. آتش دشمن به حدی زیاد بود که من و شهید مرادخانی، به حالت نشسته، قایق‌های مان را هدایت می‌کردیم. این کار ما در آن شب عملیات، بعدها زبان زد گردان عبدالله شد.

راوی: حامی گت آقازاده

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه