شناسه: 342006

تقلای ماندن

در دل تاریکی شب، یکهو صدای تیراندازی، نگاه همه را متوجه خود کرد. محرم علی مرادخانی که فرماندهی محور را بر عهده داشت، بدون معطلی در پی کشف علت تیراندازی برآمد. در بین نیروهای مقاومتِ آن جا، یکی از رزمندگان افاغنه گفت:

- « چند نفر داعشی در چند متری تلاش داشتند به هر زحمتی، خودشان را به محل استقرار ما برسانند.»

از جوی که بین بچه‌ها حاکم بود، به‌راحتی می‌شد دریافت که یک مقدار ترس در دل بعضی از بچه‌ها رخنه کرده است. شهید مرادخانی تا این را فهمید، رو به بچه‌ها گفت:

- « دلیل ندارد به‌صورت کور و بی‌هدف به‌طرف داعشی­ها تیراندازی کنید، باید به‌جای تیراندازی، تعقیب­شان کنیم.»

بعد هم چند نفر را تعیین کرد و به سمتی که احتمال می‌رفت داعشی­ها در آن محل مستقر شده باشند، راه افتاد.

مرادخانی جلوتر از گروه راه می‌افتد. در طول مسیر به دیواری می‌رسد که ارتفاع زیاد بلندی نداشت. حواس مرادخانی به خندق حفرشده‌ی آن‌طرف دیوار نبود. به‌محض این‌که از دیوار می‌پرد، داخل کانال چندمتری می‌افتد. شدت فرود آمدن آن‌قدر شدید بود که ضربه‌ی محکمی به‌پای مرادخانی وارد می‌شود و از ناحیه رباط و تاندون‌های پای چپ دچار آسیب‌دیدگی شدید شد؛ به‌گونه‌ای که پاره می‌شود و چشم‌هایش به سیاهی می‌رود.

مرادخانی همه‌ی تلاش خود را به کار گرفت تا آن چندنفری که همراه او برای تعقیب داعشی­ها آمده بودند، متوجه ماجرا نشوند و روحیه­ای آن‌ها که تا چند دقیقه پیش، به خاطر نزدیکی بیش از حد داعشی­ها، کمی تغییر کرده بود، ضعیف نشود. مرادخانی در ادامه، آرام خودش را از داخل کانال بیرون می‌کشد و تلاش می‌کند، پایش را همراه با خودش بکشد. چند متری را با همان وضع به جلو می‌رود و وقتی اوضاع را رصد کرد و خیالش از بابت دور شدن داعشی­ها راحت شد، دوباره در آن تاریکی و با آن جراحت، مسیر رفته را برمی‌گردد اما از بدشانسی، دوباره توی کانال می‌افتد.

تلاش بچه‌ها برای رساندن فرمانده به درمانگاه فایده‌ای نداشت و فرمانده مرادخانی قبول نکرد بچه‌ها به‌زحمت بیافتند و او را به درمانگاه ببرند.

در بین بچه‌ها یکی اصرار کرد که حالا که فرمانده قبول نکرد که به درمانگاه بیاید، لااقل برای در امان ماندن از درد، اجازه دهد یک مسکن قوی به او بزند. شدت درد مرادخانی آن‌قدر زیاد بود که چاره‌ای جز تزریق مسکن نداشت.

مرادخانی آن شب را تا صبح با درد سر کرد. صبحِ فردای آن شب، با اصرار بچه‌ها به بیمارستان رفت. دکتر، تا وضع پای شهید مرادخانی را دید، اصرار کرد که برای معاینه‌ی تکمیلی‌تر، باید هر چه سریع‌تر به ایران برگردد. ملایی - فرمانده مافوق شهید مرادخانی و از اهالی استان البرز- هم مثل دکتر اصرار داشت تا مرادخانی هرچه سریع‌تر مأموریتش را به پایان برساند و عازم ایران شود.

شهید مرادخانی هر چه برای ماندن اصرار کرد، فایده‌ای نداشت؛ از این رو، چاره‌ی کار را پناه بردن به بارگاه بی‌بی زینب(س) دید. با همان حال نزار، به زیارت حضرت زینب(س) رفت و زمزمه‌هایی با ایشان داشت.

بعد از زیارت و بازگشت به مقر، توانست نظر فرمانده را برای ماندن در سوریه تا پایان مأموریت جلب کند.

راوی: رمضان رسولی

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه