خاطره ای از یکی از سربازان فرمانده شهید محمد رضا سهرابی
حمد رضا سهرابی من سربازش بودم . خدمت در مرز سختی های خاص خودش را داشت .یک روز تنبلی کردم و کاری را که فرمانده ام گفته بود انجام ندادم . آقای سهرابی که می خواست مرا تنبیه کند با عصبانیت گفت : - مرخصی لغو زانوهایم شل شد . حاضر بودم ده شب پشت سر هم توی برجک نگهبانی بدهم ولی لغو مرخصی نشوم . نمی دانم چطور شد که گفتم : - چند روز دیگه نوبت مرخصی منه . مادرم منتظره . تلفن هم نداریم . اگه نرم واقعا دلواپس می شه بعد از این حرف احترام گذاشتم و از اتاقش بیرون رفتم. قبل از ظهر مرا احضار کرد : - هر وقت نوبت مرخصی ات شد دفترچه ات را بیار برات امضا می کنم آن روز نفهمیدم به چه دلیلی مرا بخشید ولی بعدها همکارانش گفتند که ایشان خیلی به مادر خودش احترام می گذارد به طوری که هر وقت می خواهد پانزدهم ماه به مرخصی برود به مادرش می گوید هفدهم می آیم . من هم ناخواسته چنین موضوعی را مطرح کرده بودم و او چشم انتظاری مادر مرا با مادر خودش مقایسه کرده بود
ثبت دیدگاه