تدبیر و سخاوت
راوی مادر شهید:پدرش قصاب با انصافی بود که همهی اهل محل،آشنا و غریبه به عدل و انصاف میشناخت. بعدازاینکه مسعود کلاس نهمش تموم شد، مدرسه رو رها کرد و با پدرش به مغازه میرفت و کمکحالش بود. چند ماهی گذشت، یک روز ظهر موقع ناهار که مسعود از مغازه به خونه برگشت، خیلی ناراحت به نظر میرسید. نگران شدم و دلیل ناراحتیش رو پرسیدم اما چیزی نگفت. چند روز بعد همسرم جریانی رو تعریف کرد و اون موقع تازه متوجه شدم که دلیل ناراحتی چند روز پیش مسعود چی بود. همسرم میگفت: یه روز مرد جَوونی که از پا معلول بود با پسر کوچیکش به مغازه اومدن. از من خواست که یه کمگوشت به او بدم. وقتی یه تیکه گوشت توی نایلون گذاشتم، قبل از اینکه روی ترازو بذارم دست برد توی جیبش، اما با حالت شرمندگی گفت: ببخشید پول همراهم نیست. میرم و برمیگردم. من هم بسته گوشت رو کنار گذاشتم به امید اینکه بره و برگرده اما دیگه پیداش نشد.
چند روز بعد از اون جریان، متوجه شدم که مسعود خیلی ناراحته. ازش پرسیدم. گفت: بابا، جوون معلولی که با پسر کوچیکش چند وقت پیش به مغازه اومد رو توی خیابون دیدم که مشغول جمعکردن کارتن و مواد بازیافتی بودن. از ظاهرشون معلوم بود که وضع چندان مناسبی ندارن. تعقیبشون کردم و خونهشون رو پیدا کردم. بعد از تحقیق از همسایهها متوجه شدم که توی سختی به سر میبرند، اگه اجازه هست هرماه مقداری گوشت کنار بذاریم تا براشون ببرم. شما هم آخر ماه پولش رو از حقوقم کم کن. گفتم: پسرم چه خوب کردی که پیگیر این مسئله شدی. همینکه میبینم به فکر کمک کردن به نیازمندها هستی خیلی خوبه و خدارو شکر میکنم.
ثبت دیدگاه