داوطلب رزمی
برادر شهید می گوید: «زمانی که جنگ شروع شد. گودرز 15 ساله بود. او دوست داشت به جبهه برود ولی خانواده با رفتنش مخالفت می کردند. روزهای دوشنیه افراد داوطلب به جبهه اعزام می شدند و پدرم روزهای دوشنبه جلو درب مدرسه می ایستاد که مبادا گودرز به همراه اعزامیان به جبهه برود. او حتی با مدیر مدرسه هم در این باره صحبت کرده بود و به او گفته بود که مادرش طاقت دوری او را ندارد . اما گودرز به عنوان داوطلب رزمی خود را معرفی کرد و به شهر زبیده اعزام شده بود . بعد از 2 ماه برادر بزرگ ترمان به علت ناراحتی ها و دلواپسی های مادر به مقر اعزام رفت و او را برگرداند. ولی در جاده اهواز ماشین برادر خراب می شود و زمانی که او مشغول تعمیر ماشین می شود گودرز از این فرصت استفاده می کند و بر ماشین های گذرا در جاده سوار شده و باز هم به مقر خود باز می گردد . او به مدت سه ماه در آن جا بود و وقتی که به مرخصی آمد روحیه ای کاملاً متفاوت با قبل پیدا کرده بود او می گفت من برای اولین بار در هنگام خواندن دعای کمیل گریه کردم و دلم کاملاً گرفته بود ...»
ثبت دیدگاه