خاطره ای از زبان خواهر شهید محمدجواد عظیمی
پدر و مادرم به سفر زیارتی حج رفته بودند . من در آن ایام نوزادی داشتم که خیلی شب ها بد آرام بود ولی برای نگهداری از مادر بزرگم هر روز به خانه پدری سر می زدم . زمین گیر شده بود و مجبور بودیم او را تر و خشک کنیم . خواهر دیگرم هم وضعیت مشابهی داشت . جواد بعد از برگشتن از مدرسه می رفت در مغازه پدر . شب که برگشت رو کرد به من : - شما و آبجی به خاطر بچه داری خسته اید . نمی خواد شب بیدار بمونین . اگه مادر بزرگ لگن لازم داشت خودم این کار رو انجام می دم ... در تمام آن مدت که پدر و مادرم نبودند بیشتر شب ها از خواب بیدار می شد و به مادر بزرگ رسیدگی می کرد
ثبت دیدگاه