خاطراتی از زبان مادر شهید محمد جواد عظیمی
محمد جواد عظیمی . داستانک جلوی من و پدرش بسیار مودب بود . از همان بچگی هر وقت می خواست لباس عوض کند حتما به اتاق دیگری می رفت و این کار را انجام می داد *** صبح که خواست برود دبیرستان دیدم کفش هایش را برداشت و خلاف همیشه به سمت در پشتی منزل رفت . با تعجب پرسیدم : - مادر جون چرا از در اصلی نمی ری ؟ اینجوری که برای رسیدن به مدرسه باید دور بزنی ! اشاره کرد به خانه همسایه مان که روبروی در حیاط بود : - دخترشون هم زمان با من می ره مدرسه . می خوام معذّب نباشه
ثبت دیدگاه