عکس نوزادان روی قلب پدران
بار اولی که از جبههی مقاومت برگشته بود، اعضای خانواده، دورش را گرفته بودیم و با کنجکاوی و ولع هرچه تمام از بابا میخواستیم از خاطرات آنجا برایمان بگوید. شاید بیشتر از خاطرات دفاع مقدس، خاطرات حضور بابا در کشوری دیگر مثل سوریه و عراق برایمان تازگی داشت و با دقت آن را گوش میدادیم.
بابا در بین خاطرات، از جوانهایی میگفت که عکس بچههای نوزادشان را توی جیبی که در طرف قلبشان بود، میگذاشتند و هرازگاه، آن را به بابا نشان میدادند.
بابا میگفت:
- «تا عکس بچههای قد و نیم قدشان را میدیدم، رو به آنها میگفتم؛ شما باید در ایران بمانید و ما، پا به سن گذشتهها بیاییم اینجا. بچههایتان خیلی کوچک هستند و شما برایشان آرزوها در سر دارید.»
بابا همینطور که این را تعریف میکرد، اشک میریخت و رو به ما میگفت:
- «فقط باید میبودید و این جوانها را میدیدید که فرسنگها راه را از ایران آمده بودند و دور از بهترین از عزیزانشان، از حرم دفاع میکردند.»
راوی: فرزند شهید مصطفی خوش محمدی
ثبت دیدگاه