احساس تنهایی
خاطره ای به نقل از برادر جانباز«قاسم صفرپور»: در سال 1367 که در منطقه ی جنگی شلمچه در واحد «ش.م.ر» مشغول خدمت بودم، گاهی اوقات دلم بیش از حد می گرفت و احساس تنهایی می کردم. یک روز که جهت مأموریت به «پادگان امام» رفتم، برادر رزمنده «صحبت ا... کاوه» که از همشهریانم بود را دیدم. ناهار در کنارش بودم و هنگام خداحافظی گفت: «راستی، پسر عمویت ـ یوسف صفرپور ـ هم در محور شلمچه است»، بسیار خوشحال شدم. آدرسش را گرفتم و هنگام بازگشت به دیدارش رفتم. وقتی مرا دید بسیار خوشحال شد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و تا پاسی از شب با هم بودیم. قرار گذاشتیم هفته ی دیگر او به دیدار من آید. بعد از یک هفته خبری از وی نشد، چون محل خدمتش با ما حدود چهل و پنج دقیقه بود، سوار بر موتور شدم و به سراغش رفتم. وقتی به خط آنان رسیدم، نه سنگری دیدم و نه یوسف را! چرا که دشمن بعثی از خط سی و سه «لشکر المهدی» پاتک زده بود که با استقامت رزمندگان کاری از پیش نبرده بود و به ناچار از خط های شلمچه بود.
ثبت دیدگاه