خاطره
نوشته های شهید آوای شهید پس از مطالعه حدیثر معراج در مورد سرآمد عبادتها: « ... ای وحید شنیدی کلام زیبای دوست را ، ای مرده ای که خیال می کنی زنده ای پیغام معشوق به تو رسید . آیا می توانی از کلیه اعمالی که انجام دادی و به خیال واهی خود که اعمال تو را به معبودت میرساند توبه کنی، آیا استحقاق چنین عملی را داری، اگر می توانی اراده کنی چرا نشسته ای، وقت کم داری و گناه بسیار، هجرت کن ، قیام کن تا برسی. چگونه الآن که این حدیث زیبا را شنیدی حرکت و هجرتی را آغاز نمی کنی ، برو و تصمیم قاطع بگیر و از خداوند تعالی ، مولا و سرورت استمداد کن تا تو را طالب باشد که اولیاء خدا این مسیر را رفتند. اگر می خواهی به دوست برسی، در این مسیر و در این راه دشمنان بسیار داری، همه دشمنان بیدارند و تو که قصد سفر داری می خواهند از سفر و هجرتت جلوگیری کنند. موانع بر سر راه تو می گذارند ، به تو لذت های زودگذر دنیا را پیشنهاد می کنند. اما تو ای ضعیف نکند گول بخوری که اگر منحرف شدی به ذلت دچار می شوی . خیال نکنی مدام در این دنیا هستی ، توشه بردار و کوله بارت را ببند و آنچنان ببند که اگر دشمنان بر تو هجوم آورند بتوانی خلاصی یابی. اما بدون چنگ زدن به حبل دوست، طی این مسیر غیر ممکن است. با دوست برو ، از دوست کمک بگیر ، چرا به فکر خودت نیستی مگر نمی خواهی به ملاقات خدا بروی، چه زیباست و چه عالی آنوقتی که بتوانی انقطاع خودت را از این دنیا اعلام و حرکتی را آغاز کنی که قبل از آن به دیدار دوست روی آماده باشی نه اینکه قبل از اینکه بمیری، به حسب ظاهر مرده باشی ،که این در دفتر نیکوکاران و عاشقان ثبت و ضبط شده است.خدای من، معبود من، سرور و مولای من وحید آمد توبه کنان آمد آغوشت را که همیشه بروی همه علاقه مندان و عاشقانت باز است بر روی این بنده حقیر خود نیز بگشای ... .» فرازی از آخرین مکتوبه شهید: « ... امیدوارم در تحت توجهات ولی عصر امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خمینی موفق و مؤید و پیروز باشید ... چون ایمان اسلام در خطر است و نیاز به خون دارد ، من نمی توانم حرکت کنم و بیایم . اینجاست که من باید انتخاب کنم یا در خانه زندگی عادی کردن و یا انتقام خون شهیدان را از شهیدکشان تاریخ گرفتن است. یا باید بنشینیم و ذلیل باشیم و یا باید حرکتی کنیم و سرافراز باشیم. بنابراین عزت را انتخاب و التماس دعا از شما دارم. مطالبی را که در این دفترچه نوشته ام پیام من به مردم عزیز است. آنها را تدوین و به چاپ برسانید.... در مدتی که در آن منطقه مسئولیت داشتم امکان دارد کسی از من ناراحت شده باشد. امیدوارم مرا ببخشند من فقط مسئولیتم را انجام می دادم... » قسمتی از سخنان شهید در جمع رزمندگان اسلام (پیاده شده از نوار): « ... ان شاء ا... پیروزی نزدیک است. منتهی برادرها، ان شاء ا... این ورزش را ، ورزش روح و جسم را فراموش نکنند ، همینجوری که در دعا شرکت می کنند ، شرکت بکنند که ان شاء ا... به همین نزدیکی ها با دستور گرفتن از امام عزیزمان و پیام ولایت فقیه ، ان شاء ا... جنگ بدری دیگر راه بیاندازیم . جنگ بدر جنگ جالبی بود. جنگی که فرمانده اش رسول خدا(ص) بود، مخبرش حضرت جبرئیل بود و رزمندگانش حضرت علی(ع) و حمزه عموی پیامبر بودند. مددکار آنان فرشتگان خدا و هدف از جنگ استقرار حکومت ا... و رضایت خدا بود. که خلاصه اینجوری شهید شدند. الآن هم وقتی الگو را آنان قرار بدهیم ، وقتی که ان شاء ا... ادامه راه همان انبیاء بود ، همان اولیاء بود و صبر هم داشتید که این مسئله مهمتری است و واقعاً باید تشکر کرد از شما که صبر کردید ... » مهدی وحیدی موقع تولد هر دو فرزندم حضور نداشت . برای اولی زنگ زد و گفت : - خواب خوبی دیده ام . اسم پسرم رو بذارید هادی من هم همین کار را کردم . بعد که آمد فهمیدم به خاطر مجروحیت سی هشت روز در بیمارستان بستری بوده و تازه مرخص شده است . روز تولد دخترم هم جبهه بود . بعد از نوزده روز آمد . *** نیمه شب از خواب پریدم دیدم نیست . از وقتی برای سرکوبی غائله ترکمن صحرا رفته بود بیشتر نگرانش می شدم . همه جای خانه و حیاط را گشتم ولی خبری از او نبود . به نظرم رسید درب پشت بام باز است . راه پله را رفتم بالا دیدم حدس ام درست بوده . داشت نماز شب می خواند . دقایقی که گذشت پرسیدم : - می خواستی نماز بخونی چرا اومدی رو پشت بوم؟ - هر کس آرزوی شهادت داره باید بره روی پشت بام ، دو رکعت نماز بخونه و این خواسته اش رو به خدا بگه *** از جبهه آمده بود . کلافه بودم . مقداری گلایه کردم و گفتم : - خسته شدم دیگه . من رو با دو تا بچه گذاشتی تو شهر غریب و خودت رفتی جبهه سرش را پایین انداخت و مقداری سکوت کرد : - یک نامه برات نوشتم . تو جیب لباسمه . برو بخونش لطفا همین کار را کردم . نوشته بود : - اگه تو بگی نرو نمیرم ولی جواب حضرت زهرا (س) با خودت دلم شکست و دیگر نتوانستم تحمل کنم . زدم زیر گریه و همان جا نشستم . چند روز بعد که دوباره وقت اعزام بود و داشت خداحافظی می کرد گفت : - این بار آخریه که میرم راست گفته بود . رفت و دیگر برنگشت !
ثبت دیدگاه