دوران کودکی
بچه بود و به سربازی نرفته بود. همیشه میگفت: «دوست داشتم در موقع جنگ که شهیدها رفته بودند، من هم آن جا بودم.» هنوز به سربازی نرفته بود. گفت: «من سربازی رفتم این کار را میکنم و آن کار را میکنم.» خیالپردازی میکرد و دوست داشت به سربازی برود. ما هم یک دانه برادر بیشتر نداشتیم و راضی نبودیم که به سربازی برود. میگفت: «من سربازی را خیلی دوست دارم، باید به سربازی بروم.» زود هم داوطلب شد و رفت و در نهایت شهید شد و به آرزویش هم رسید.
بچه بودیم، در روستا تا پنجم درس خواند. بعد هم در روستای دیگری درس خواند و بعد رفت و در غربت خیلی ماند. مثلا برای کار رفت که به پدرم کمک کند و زمان زیادی در غربت ماند. پیش ما زیاد نمیماند. به پدرم در کارهای کشاورزی کمک میکرد، با مادرم خیلی مهربان بود، اولین عیدی که به من، خواهر و مادرم داد، اصلا یادمان نمیرود؛ کار کرده بود و گفت: «اولین دستمزد را به مادرم عیدی میدهم.» به ما پول و کادو داد. در غربت بود و مرتب به مادرم زنگ میزد و احوالپرسی میکرد.
ثبت دیدگاه