خاطره ای از زبان خواهر شهید
سال 1369 پر بود از هیجان و استرس، خبرها شادی آفرین و امیدوار کننده بود برای ملت ایران و به خصوص خانواده های چشم انتظار مفقودین و اسرا. هر لحظه، خبرهای خوشی از هیئت های اعزامی به جلسات مشترک با عراقی ها می رسید و هر روز بارقه امید در قلب خانواده ها و در چشمان منتظر این عزیزان موج می زد.
در شهر همدان هشت سال می گذشت که پدری پیر با دستانی لرزان و گونه ای خیس، چشمانش به در دوخته شده بود؛ تا قامت رعنای عبدالحسین را دوباره ببیند. امّا همیشه ناامید بود. شاید آن روزها، شادی و امید را به قلبش بازگرداند.
تیر ماه که آمد با خود خبر آزادی اسرا را هم آورد. سیّد جواد سر از پا نمی شناخت. شروع کرد به خریدن آذوقه برای جشن بازگشت عبدالحسین. او می خواست هفت شبانه روز جشن بگیرد. ساعت ها فرزند رشیدش را در آغوش بگیرد و در گوشش زمزمه کند غم دوری از او را. کوچه را چراغانی کند. به همه اهل محل سور بدهد، بعد با مادرش دست عبدالحسین را بگیرند و ببرند پابوس جدّ بزرگوارش آقا امام رضا (علیه السلام). یک روز، ریسه به دست، به خانه می آمد. روز دیگر همه اهل خانه را می برد بازار و برایشان لباس نو می خرید. می گفت: «برای مهمانی عبدالحسین همه باید شیک پوش باشید». برایش دنبال دختر می گشت تا وقتی آمد دامادش کند.
مرداد که شد بی تاب تر از همیشه هر روز به بنیاد شهید سر می زد. اسامی اسرایی را که به مرور وارد خاک وطن می شدند را بررسی می کرد. از هر جایی که می شد کسب اطلاع می کرد. رادیو، تلوزیون، روزنامه. حتّی پچ پچ همسایه ها. به مسجد سر می زد. به خانه اسرای بازگشته می رفت تا خبری به دست بیاورد. امّا اسم عبدالحسین نبود ...
هر روز که می گذشت غم در چهره اش نمایان تر می شد. یک روز وقتی از در وارد شد، زانوهایش توان کشیدن بدنش را نداشت، همان جا کنار حوض آب نشست، بدون حرفی به افق خیره شد. مادر رفت کنارش نشست، صدایش زد: «سیّد جواد، سیّد جواد،کجایی؟! »اشک از چشمانش سرازیر شد. گفت: «یادته وقتی آخرین بار از جبهه آمد، کنار همین حوض نشسته بود و از بی رحمی کمله ها تعریف می کرد؟!» از حرف هایش بند دل مادر پاره شد، ترسید، امّا با خود گفت: «بچّه من اگه به دست کُمله ها بیفتد چون سربازه شاید اذیتش نکنند. در این هشت سال هم فکر می کردم و امید داشتم اگر اسیر شده، کردها به عراقی ها تحویلش دادن و زنده است.» مادر دلداری اش داد وگفت: «سیّد، هنوز که همه اسرا نیامدند. خدا بزرگه، شاید بین اونایی باشه که تازه دارن آزاد می شن».
سیّد جواد دست به کمرش گرفت و برخاست. یادش آمد وقتی پسرش برای آخرین بار رفت تا مدتی از او خبری نشد. به همه جا سر زد، تا خبری از او پیدا کند، حتی تا مریوان هم رفت. درآنجا هم جوابی نگرفت، تا این که از طرف بنیاد شهید مأموری به در منزل آنها آمد و ساک او را به همراه پلاک و مقداری وسیله تحویل داد و رفت. این ساک تنها یادگار جوانی بود که برای به دنیا آمدنش پدر و مادر سال ها صبر کرده بودند.
گفتند: «فرزندتان مفقود شده. وقتی به شناسایی می رفته، پلاکش را هم با خود نبرده، تا مثل مادرش زهرا (سلام الله) گمنام و بی نشان باشد.» انتظار برای یک نامه یا یک خبر، پدر و مادر را پیرکرد. آن روزها که اسرا برمی گشتند، هر روز قامت پدر خمیده تر می شد. آخرین گروه اسرا وارد وطن شد. دریچه امید سیّد جواد بسته شده بود. ساعت ها کنار حوض می نشست و با کسی حرف نمی زد. کمتر از منزل بیرون می رفت، تا این که اواخر تابستان، نیمه شب صدای زنگ در، همه را از خواب بیدار کرد.
سیّد جواد سراسیمه بیدار شد، از رختخواب با عجله به سمت در پرواز کرد. در حین رفتن فریاد می زد: «بلند شید، عبدالحسین آمده.» همه نیم خیز شدند. مادر پشت سر سیّد جواد پرید دم در. دست هایشان می لرزید. هر طور شده در را با هزاران آرزو بازکردند، امّا غریبه ای به دنبال آدرسی، زنگ منزل آنها را اشتباهی به صدا در آورده بود.
امید برگشته به قلب پدر و مادر دوباره پرکشید. پیرمرد همان جا کنار در افتاد. کمکش کردند، زیر بغلش را گرفتند و به رختخواب بردند. این آخرین بلند شدن پیرمرد بود. به بستر مریضی افتاد و بعد از چند ماهی با دلی پر درد و چشمانی به در خیره، در میان سیل اشک و آهِ خانواده به فرزند رشیدش در بهشت پیوست. عبدالحسین مشتاقانه در دروازه بهشت منتظر در آغوش کشیدن پدر بود.
ثبت دیدگاه