خاطره ای از زبان همرزم شهید(سرهنگ فروغی)
قبل از اعزام به جبهه های حق علیه باطل با شهید عبدالحمید شریفی در توپ خانه لشکر 21 همکار بودیم. در عملیات 21 شهریور به جنوب رفتیم و از آن روز من به عنوان دیده بان لشکر 21 حمزه و شهید شریفی به عنوان افسر رابط به خدمت مشغول شدیم.
دشمن به خاطر داشتن ادوات و تجهیزات پیشرفته توانسته بود پیشروی زیادی کند، سرهنگ شریفی حتی شب ها بی سیم را بر می داشت و تا نزدیکی دشمن می رفت. به او می گفتم الان که خبری نیست، می گفت: «نمی گذارم دشمن راحت بخوابد» و با بی سیم به توپ خانه گرا می داد.
آن روز سرنوشت ساز و به یاد ماندنی از راه رسید، من و شهید شریفی آماده رفتن شدیم، آب کرخه بالا آمده بود به هر زحمتی بود از رودخانه رد شدیم و به آن طرف رسیدیم. در چاله هایی که در کنار رودخانه ایجاد شده بود ماهی ها در آن بالا و پایین می پریدند، شهید به من گفت: «می توانی آنها را کباب کنی؟» گفتم: «آری ما دوره های سختی گذرانده ایم که اگر در بیابان و جنگل بودیم برای تهیه غذا چه کنیم».
2 کیلومتری داخل جنگل راه رفتیم و شهید برایم از زندگی خودش تعریف کرد. او گفت که دو فرزند دارد و دوست دارد اگر شهید شد یکی از فرزندان را به پدر و مادرش بدهند و یکی را همسرش بزرگ کند. با وجودی که شهید فردی کم حرف و متین بود برای من خیلی حرف زد، گویی می دانست که به شهادت می رسد و من آخرین نفری هستم که با او هستم. تا این که به نقطه تماس دشمن رسیدیم.
در سنگری که از قبل آماده بود وسایل را گذاشتیم. بعد از این که از شیارها گذشتیم به منطقه ای رسیدیم که روستایی بین عنکوش و اباحمود رو به روی سایت 5 و 4 ارتش بود، شهید به آن منطقه کاملا تسلط داشت. 500 ـ400 متری دشمن که رسیدیم، تیراندازی آنها شروع شد، گویی ما را دیده بودند. از تپه بالا رفتیم تا من بتوانم به منطقه دید کافی داشته باشم، در موقعیتی مستقر شدیم که برای دیده بانی عالی بود، اما متأسفانه دشمن که ما را دیده بود دائم تیراندازی می کرد و من لحظه ای فرصت نمی کردم که به توپخانه درخواست بدهم و با شهید شریفی به سمت دشمن تیراندازی می کردیم.
با شهید شریفی جا به جا شدیم او کلاشینکف داشت و من ژ. سه. دشمن قصد محاصره ما را داشت و به 100 متری ما رسید، ما باید مقاومت می کردیم. ما که با یگانمان یک کیلومتر فاصله داشتیم نمی توانستیم از آنها کمک بخواهیم و دشمن هر چند لحظه به سوی ما رگبار می زد. شرایط بسیار سختی بود، من به چشم خود دیدم که دشمن تیربار را کار گذاشت تا به سمت ما نشانه رود. شهید به من گفت توپ خانه را رها کن، بیا تیراندازی کن که ما را به یکباره به رگبار بستند، ناگهان دیدم که کلاه او به شدت پرتاب شد و از یک چشم او خون سرازیر گردید و ندای «یاابوالفضل» سر داد. به سمت او رفتم و لباس نظامی خود را پاره کردم و زخمش را بستم و او را به پایین کشیدم و ایشان را به هر زحمتی بود برداشتم و به همراه دو تفنگ، 50 ـ40 متری از آن نقطه دور کردم. او به اغما رفت، بی سیم زدم و درخواست کمک کردم. تا رسیدن نیرو، باز 50 ـ40 متری او را بردم و داخل شیاری قرار دادم. به لطف خدا دشمن بعثی به دنبال ما نیامد.
در همین آن، نیروی پزشکی رسید و او را تا لبه کرخه حمل کردیم. آنجا منتظر قایق بودیم که با تأخیر رسید. شهید را به بیمارستان شوش انتقال دادیم. در آنجا بود که به خودم نگاهی کردم تمام لباس هایم غرق خون بود، فکر کردم خون شهید است، اما گوش خودم نیز زخمی شده بود و خونریزی داشت، ولی متوجه نشده بودم. پس از آن شهید را به بیمارستان نیروی هوایی دزفول منتقل کردند و او را سریع به اتاق عمل بردند، اما ده دقیقه نگذشته بود که جراح بیرون آمد و گفت که عبدالحمید به شهادت رسید.
ثبت دیدگاه