شناسه: 343441

خاطراتی از زبان خواهر شهید

توصیه شهید به بانوان این بود که مبادا نامحرمی صدای آنها را بشنود. برادرم نسبت به حجاب تقید خاصی داشت و با دیدن خانم های غیر محجبه می گفت: «آنها آگاه نیستند چه ظلمی به خود می کنند و چه ضرری را متحمل خواهند شد. آنها نمی دانند چه خون هایی برای حفظ ناموس این مملکت ریخته شد و با این عمل نابخردانه خود خون شهدا را پایمال می کنند».
مادرم همیشه می گفت: «پسرم، اول در راه رضای خدا و دوم حفظ ناموس خود از بیگانه و اجانب در این راه قدم گذاشت تا دست اجنبی به زنان و دختران این مملکت دراز نشود. پسرم از همان آغاز که به ارتش پای نهاد هدف خود را مشخص کرد و سختی های این راه طولانی را به جان خرید. او با بصیرت و آگاهی به شغل نظامی روی آورد».
عبدالله وقتی از جبهه به مرخصی می آمد در پاسخ به سوال مادر که می پرسید جبهه چه خبر؟ برادرم می گفت: «بسیار عالی و همه چیز بر وفق مراد است» مادرم می گفت: « آری می دانم آنجا از شما به خوبی پذیرایی می کنند». هیچ گاه عادت نداشت از سختی ها بگوید، او آنقدر خودساخته بود که تحمل مشکلات در برابر هدف والایش برایش بسیار آسان می شد.
یکی از دوستان شهید می گفت: «ما سه تن از جوانانی بودیم که اوقات خود را به بطالت می گذراندیم و برنامه مشخصی برای زندگی خود نداشتیم. شهید ترابی تمام تلاش خود را کرد تا ما را به راه راست هدایت کند و از هیچ تلاشی فروگذار نبود و این شهید بزرگوار باعث شد ما مسیر درست زندگی را بیابیم». او می گوید من تا آخر عمر خود نسبت به شهید مدیون هستم و نسبت به خانواده او احساس دین می کنم اگر کاری از دستم برمی آید بگویید تا روز محشر شرمنده شهید شما نباشم».
من وابستگی زیادی نسبت به برادرم داشتم، او فرزند اول خانواده بود و من فرزند آخر. علاقه من به او به حدی بود که بین برادرانم فقط او را داداشی خطاب می کردم. زمانی که برادرم عبدالله به شهادت رسید من 13 سال بیشتر نداشتم، با این حال بسیار بی تابی می کردم و از لحاظ روحی و روانی به شدت آشفته بودم. از دست دادن او برایم بسیار سخت بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه