خاطره ای از زبان همسر شهيد:
اواخر که در جماران محافظ امام بود شب ها دير مي آمد و صبح زود مي رفت براي همين بچه ها را نمي ديد. يادم هست اونجا بهشون موز و شيريني مي دادند. هر چه مي گرفت مقداري را به خانه مي آورد براي بچه ها در آخرين ديدارمان صبح زود مي خواست برود کرمانشاه، پسر بزرگم خواب بود. بيدارش کرد و تکه اي موز در دهانش گذاشت. گفتم: خودم وقتي بيدار شد بهش مي دهم. گفت: من ديگر نمي بينمش دوباره يادش آمد که شيريني هم همراهش هست. دوباره بيدارش کرد و در دهانش شیرینی گذاشت.
پیامی که همیشه بر آن تأکید می کرد این که انسان از راه خدمت به خلق خدا به او نزديک مي شود.
ثبت دیدگاه