شناسه: 343532

خاطرات شهید

خواهر: برادر خوبی برای ما بود هنوز ازدواج نکرده بود که شهید شد. همیشه به پدرم کمک می‌کرد شب ها که بیرون می‌رفت همیشه دست پر باز می‌گشت. ما را به مدرسه می‌برد و می‌آورد شب‌ها که سر خدمت می‌رفت برایش غذا درست می‌کردم می‌گفت دوستانم می‌گویند غذا خیلی خوش‌مزه است. شهید همیشه نماز می‌خواند و با پدرش به مسجد می‌رفت و قرآن می‌خواند در محل شهرت یافته بود. می‌گفتیم ازدواج کن که در جواب می‌گفت نه پدرم توانایی کار ندارد باید به او کمک کنم تا خانه را بسازد هر وقت انجام دادم بعد ازدواج می‌کنم که خدا اینگونه خواست که ازدواج نکند. شهید درجه‌دار ارتش بود.
مادر: آن شبی که به ژاندارمری و ارتش حمله شد کشیک داشت تیری به آن برخورد کرده خبر آوردند که پسرت ناراحت است بیا او را ببین. او دو روز مانده به عید نوروز به شهادت رسید. امام خمینی (ره) به ایران که بازگشت پسرم خیلی خوش‌حال بود. یک روز عکس ایشان را بزرگ کرده و به خانه آورده که پدرش گفت این عکس را برای چه می‌خواهی که شهید گفت برای روی مزارم هم که باشد به درد می‌خورد سرانجام که شهید شد آن را روی مزارش گذاشتیم. پسرم امام را خیلی دوست داشت می‌گفت آن پیر مرد نورانی سال‌ها آواره غربت بود به وطن بازگشت همه باید خوش‌حال باشید و نقل و شیرینی پخش کنید و مجلس مولودی خوانی برپا کنید.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه