خاطره از زبان فرزند شهید(امید سبحانی)
به یاد دارم بعد از ظهر یک روز بهاری یا پاییزی بود که صدای گوش خراش رگبار اسلحه من را از خواب بیدار کرد اطرافم را که دیدم مادرم و خواهر یک ساله ام را نیافتم ، بچه ای بودم در حدود 3 سال ، با شنیدن این صداهای وحشت ناک صدای در خانه نیز شنیده شد و بدونه درنگ پدرم را دیدم که با سرعت من را در آغوش گرفته و در حالی که سعی می کرد مکانی برای پناه پیدا کند من را به زیر پنجره خانه برد من را روی فرش قرار داد و خود را محافظ من نمود پتویی را که در دست داشت روی خود کشید و برایم لبخند می زد و سعی می کرد من که وحشت زده بودم خوشحال نگه دارد در این میان صدای رگبار و گلوله باران دوباره شنیده شد این بار گلوله ها همین پنجره هایی را که ما زیرش پناه گرفته بودیم را مورد اصابت قرار داد و خرده های شیشه بر روی ما باریدن گرفت و همچنان پدرم تبسم خود را از من دریغ نکرد این خاطره یکی از صحنه هایی است که با وحشت و از طرفی مهر پدری از همان وقت در ذهنم ماند و پاک نخواهد شد.
بعد ها که بزرگتر شده مادرم خاطره ام را تائید نمود، و موضوع را به حمله افراد اپوزیسیون منطقه (کومله) به مجموعه آپارتمان ارتش واقع در چهار راه بیمارستان که محل زندگی ما (خانواده های ارتشی) بود دانست و اشاره کرد: آن هنگام من و پدرت در محوطه آپارتمان ها در کنار چند همسایه دیگر بودیم که با شروع درگیری فرصت نشد به خانه مراجعه کنیم، با فریاد من که "پسرم خوابیده و الان است که بیدار بشه و بترسد" پدرت افسانه (خواهر کوچکم) را که در آغوش داشت به من سپرد و ما را در خونه نزدیک یکی از همسایه ها هدایت کرد و خود با سرعت به خانه مراجعت نمود در این حال از سوی افراد مهاجم مشاهده گردیده، و با وجود سن کم این خاطره در ذهن من با عنوان «باران شیشه ای» جاودانه شد.
ثبت دیدگاه