شناسه: 343605

خاطره ای از زبان مادر شهید

1ـ ابراهيم با اينکه بچه بود ولي در فصل گرماي تابستان که بر سر زمين آن هم در کوه و دره ها کار مي کرديم، هميشه نمازش را در اول وقت مي خواند و روزه مي گرفت و خيلي به مسايل ديني اهميت مي داد.
2ـ پس از این که همسرم از دنیا رفت ابراهيم نوجوان، بار مسئوليت خانواده را به دوش کشید، آن موقع کمباين و دروگر نبود و مردم گندم و يونجه زارهاي خود را با دست درو مي کردند. او با وجود جثه ي کوچک خود به سختي کار مي کرد. چند سالي ماه رمضان با تابستان مصادف شد و ابراهيم با وجود روزه داري و تشنگي و گرسنگي دست از کار نمي کشيد.
به او مي گفتم روزه ات را بخور قبول نمي کرد مي گفت: «مادر! خداوند ناظر بر اعمال و رفتار ماست، مگر مي شود خداوند را گول زد و تابستان ها روزه را خورد و زمستان ها در خانه خوابيد و روزه گرفت».
3ـ آن قدر به حلال و حرام معتقد بود که حتي ميوه اي را که در روي زمين مي افتاد برنمي داشت و مي گفت: «شايد صاحبش راضي نباشد و حتي نمي گذاشت حيواني از محصولات مزرعه همسايه بخورد».
4ـ ابراهيم به همراه هفت نفر از دوستانش از روستا عازم جبهه شدند و هنوز به راه اصلي نرسيده بودند که برگشتند. گفتم: چيزي يادت رفته است؟ حرفي نزد. به برادر بزرگش گفت که براي روستا شهيد مي آورند و خودش رفت و از خانه ها پارچه هاي سياه جمع کرد و مسجد روستا را آراست.
پس از گذشت سال ها هنوز هم ريش سفيدان روستا قضيه حفر قبر براي آن شهيد را مي گويند که ابراهيم به آنها گفته بود ما همه شهيد خواهيم شد، ما را به ترتيب کنار قبر اين شهيد دفن کنيد و رو به قبله دست به دعا برداشته بود که خداوندا! مرا هم در زمره ي شهيدانت قرار بده و به آرزويش هم رسيد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه