خاطره ای از زبان فرزند شهید
یادم هست آخرین باری که پدر به مرخصی آمده بود؛ گویا به او الهام شده که دیگر بر نمی گردد، به همه دوستان سر زد و از همه خداحافظی کرد و سفارشات لازم را کرد و از مادرم خواست که محکمتر از همیشه باشد و اگر شهید شد، سرپرستی خانواده را به عهده بگیرد و خانواده را به سر منزل مقصود برساند. از من و خواهرم خواست بیش از پیش به درس خود اهمیت دهیم و سعی کنیم وظایف خود را به نحو احسن انجام دهیم تا فرد مفیدی در جامعه باشیم و به مادر کمک کنیم.
هنگام خداحافظی مثل همیشه مادر، ایشان را از زیر قرآن رد کرد، قبل از این که از خانه بیرون برو رو به آسمان کرده و گفت: «خدایا! من با اعضای سالم به جبهه های حق علیه باطل قدم می گذارم، اگر صلاح است با یک گلوله شهید شوم وگر نه، سالم برگردم، دوست ندارم ناقص شوم و نتوانم احتیاجات خود و فرزندان و همسرم را برآورده کنم» و از آنجایی که خداوند خواسته بندگان خالص خود را اجابت می کند با ترکشی که به شاهرگش اصابت کرد به شهادت رسید.
بعد از شهادت پدرم با وجود مشکلات فراوان از جمله نداشتن اقوام در اصفهان، من و خواهرم در مقطع دبیرستان و راهنمایی تحصیل کردیم. برادرم تنها 2 سال داشت و تمام بار مسئولیت زندگی بر دوش مادرم بود ولی با توکل به خدا و در سایه تلاش و کوشش خود و پشتیبانی مادرم، توانستیم خواسته پدر را اجابت کنیم و مادرم به خوبی هدایت خانواده را به عهده گرفت و ما را به سرانجام رسانید. خواهرم پزشک و من دبیر و برادرم کارمند است و ما همه موفقیت ها را مدیون جانفشانی پدر شهیدمان و لطف و از خودگذشتگی مادر مهربانمان هستیم.
ثبت دیدگاه