خاطره ای از زبان همشر شهید
مریم در حالی که لیوان آبی در دست گرفته بود و انگشت های کوچکش را داخل آن می کرد، به پدر نگاه کرد که در گوشه ی اتاق به خواب عمیقی فرو رفته بود. صدای شلپ شلپ آب، مریم را به خنده ای کودکانه واداشته بود و او را خوشحال می کرد.
دو سه ماه بیشتر نبود که راه می رفت و پاهای کوچکش، او را به هر جا می خواست، می بردند. ناگهان فکری مانند برق از سر مریم گذشت. در حالی که دست هایش را روی زمین گذاشته بود و به آنها فشار می داد، از جا بلند شد و بعد آرام لیوان آب را از روی زمین برداشت و به طرف پدر راه افتاد. بالای سر پدر که رسید، بدون هیچ گونه درنگی، لیوان آب را روی سر بابا خالی کرد و همان طور ایستاد.
ابوالحسن برای چند لحظه فکر کرد که از بالای ناوچه ی «سهند» به داخل دریا افتاده است و در آب ها غوطه می خورد. فریادی کشید و با حرکتی سریع روی زمین نشست. نگاهش به مریم افتاد که بالای سر او ایستاده و لیوانی در دست دارد. خنده ی کودکانه ی مریم بلند شد و با فریادی که حسن کشیده بود، همسرش به داخل اتاق دوید. حالا حسن به خوبی می دانست که نه در ناوچه است و نه در عمق دریا؛ بلکه مریم کوچولو، او را به بازی گرفته است. اولین عکس العمل حسن، در آغوش گرفتن مریم و بوسیدن گونه های خندان او بود؛ عکس العملی که کار هر کسی نیست!
حسن در یگان نیز همین اخلاق را داشت. صبور و بردبار بود و کمتر پیش می آمد از دست کسی برنجد. در دوره هایی هم که به آمریکا و انگلستان اعزام شده بود، گل سر سبد بچه ها بود و ناوچه ی «سهند» از داشتن او به خود می بالید.
دو روز قبل از رفتن به آخرین مأموریت، داخل یکی از اتاق ها رفت و در را روی خود بست. قرآن و کتاب دعا را هم همراهش برده بود. روی سجاده مشغول نماز خواندن شد. نمی خواستم دنیای او را به هم بریزم. با مریم مشغول بازی شدم که مزاحم او نشود. پیمان و معمصومه هم به کار خود مشغول بودند. من احساس می کنم او در روز آخر، الهاماتی دریافت کرده بود و از همه چیز خبر داشت.
سحرگاه روز 29 فروردین 1367، حسن سحری اش را خورد، مریم را بوسید و با من خداحافظی کرد و به سوی دریا رفت. «سهند» هم که منتظر او و دیگر یارانش بود، آنها را بر پشت خود سوار کرد و به شهر شهادت برد. حسن دیگر بازنگشت؛ اما سجاده ی او اکنون سجاده ی ماست و به نوبت روی آن نماز می خوانیم.
ثبت دیدگاه