شناسه: 343728

خاطراتی از زبان سرباز شهید (آقای علی پور)

به نام خداوند که شاهد تمام ا عمال ما می باشد و با سلام و درود به روح پاک شهدا و با عرض احترام حضور شهید شجاع و دریادل امیر سرتیپ ابولفضل شبان.
در تاریخ 1365/03/18 دوره آموزشی من در پادگان 0.5 کرمان شروع شد، بعد از گذراندن آموزشی مستقیم از کرمان فرستادنمون اهواز که وارد لشکر 77 خراسان شویم. ما را آوردن به جایگزینی که از آنجا تقسیم کنند تو گروهان ها، 3 الی 4 ساعت تا غروب نمونده بود، من و چند نفر از دوستانم که دوره آموزشی را با هم بودیم جمعا می شدیم 9 نفر، گوشه‌ای نشسته و منتظر بودیم یه تعداد از سربازهای دیگه که جمعاً می شدیم 70 نفر یه نیم ساعت گذشته بود که دیدم یک نفر از نیرو کادر با دو نفر سرباز به طرف ما میان، اون نفری که کادری بود خیلی با صلابت و محکم قدم برمی داشت انگار زمین زیر پاش می لرزه، آدم محو عظمتش می شد، از دور معلوم بود که یک فرمانده است، وقتی رسیدن به ما یکی از اون سربازا بر پا و خبردار داد و اون افسر آزاد داد.
من اولین بار بود که شهید شبان را می دیدم خدایی هنوز محو صلابت شهید بودم، شهید فرمود راحت باشید، چند دقیقه وقت شما رو بیشتر نمی گیرم و ایشون شروع به صحبت کردند، اول چند آیه از سوره طه خوندن «بسم‌الله الرحمن الرحیم رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدت من لسانی یفقهو قولی» و بعد از قرائت قرآن صلوات فرستادن و فرمود: «برادرهای عزیز، توجه کنید گردانی هست به نام گردان شهادت، تمام برادرانی که در این گردان هستند که فقط با خدا معامله کردند از تمام امکانات چشم پوشیدن و خود را کاملا به پروردگار و قرآن و حضرت رسول (صلی الله و علیه و آله) و اهل بیت سپردند، کار این گردان شناسایی و باز کردن معبر و خط شکن است، تو گردان شهادت ترس معنا و مفهومی نداره، بچه‌های گردان شهادت یه وقت می بینی تنهایی میرن شناسایی، هیچ تضمینی نیست با دو پات بری و با یک پا برگردی، یا اصلا بر نگردی، چند نفر از بچه های گردان شهادت زنده زنده تو تله قیر داغ شهید شدن، خیلی از برادران پاشون قطع شد، خلاصه برادر عزیز، نمی دونم می تونی با خدا معامله کنی یا نه؟ فقط بدون اگه اومدی تا اینجا خودشون دعوتنامه فرستادند، من تا یک ربع دیگه بر می گردم، برادرایی که تمایل دارن وارد گردان شهادت بشن یه قدم جلوتر باشن، در ضمن کسانی که متاهل هستند ثبت نام نکنند»
من با ناراحتی دستمو بردم بالا و با عصبانیت گفتم: چرا؟ مگه اونای که زن و بچه دارن آدم نیستند؟ مگه کسی که زن و بچه داره نمی تونه با خدا معامله کنه؟ یه نگاهی به من کرد و گفت: «چند تا بچه داری؟»
گفتم: 4 تا، سه تا دختر و یک پسر؛ گفت: «اصلا امکان نداره، شما رو می فرستند تو قرارگاه لشکر» گفتم: برای چی؟ مگه بقیه که تو جبهه‌ها هستند زن و بچه ندارن؟ یعنی شما می خواهی بگین همه مجرد هستن؟ پس خود شما چی؟ یه نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من میرم، برمی گردم با شما صحبت می کنم» منم از خجالت سرمو انداختم پایین....
خیلی خجالت کشیدم چون‌ که خیلی چکشی با ایشون صحبت کردم، به خودم گفتم الان نسخه‌ی من رو می‌پیچه، خدا می‌دونه کدام گروهان یا گردان بیفتم، خیلی ناراحت شدم، بغض گلومو گرفته بود. برادر بخشی اسامی برادران که داوطلب بودن را نوشت و من که رفتم جلو گفت باید بایست تا فرمانده بیاد. ۱۰ الی ۱۵ دقیقه گذشت، فرمانده آمد و گفت برادرانی که ثبت‌نام کردن سوار آن آیفا بشوند. من رفتم جلو و احترام گذاشتم و گفتم جناب اگه امکان داره منو با خودتون ببرید، من مثل یک آچار فرانسه می‌مانم، من یک راننده‌ی خوب و یک فنی کار خوب هستم و قول می‌دهم سرباز خوبی برای شما باشم.
شهید شبان حرفی بهم زد که تمام کلک و پرم ریخت. گفت برادر عزیز، من نزدیک به ۳ ماه هست که مرخصی نرفتم ببینم می‌تونی زمان مرخصی که شد و گردان بهت احتیاج داشت نروی مرخصی، نروید گوشه ی سنگر زانوی غم بغل کنی، هی مرتب اعصاب ما را خرد نکنی، یه روز بگی بچه‌ام مریضه، یه روز بگی زنم بیماره، برادر من، ۲۰ روز از خانوادت دور می‌شی هزار جور بیماری می‌گیرند، ما داشتیم نیرو که حتی خودشو با اسلحه زده که برسه به خانواده، فوری پریدم تو حرفش و گفتم جناب سروان قول شرف می‌دم به جان بچه‌ام که هر وقت شما بگی من میرم مرخصی، گفت قول می‌دی سربازی باشی که روی شما بتونیم حساب باز کنیم؟ گفتم به مولا قول می‌دهم، اون وقت گفت: خوب، گفتی رانندگی بلدی، گفتم فول گفت: این سوئیچ رو بگیر برو بالا، یک تویوتا کالسکه اونجاست بیار بریم، آیفا خیلی وقته که رفته و من رفتم تویوتا را آوردم به‌ قدری خوشحال بودم که خدا می‌داند، خیلی از شهید شبان تشکر کردم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه