شناسه: 343729

خاطرات آقای علی پور از شهید ابوالفضل شبان

با سلام و احترام به تمامی شهدای گران‌قدر جنگ تحمیلی و با احترام به روح پاک فرمانده شهیدم امیر سرتیپ ابوالفضل شبان، الگوی استواری و صداقت و شهامت، فرمانده والامقامم تا زمانی که نفس می‌کشم خاطراتت را هرگز فراموش نمی‌کنم...
زندگی دفتر خاطره هاست،
یک نفر در دل خاک، یک نفر در دل شب،
یک نفر همدم خوشبختی هاست،
یک نفر هم‌سفر سختی‌ها....
بعد از این‌ که ما از جایگزینی حرکت کردیم و آمدیم در مسیر جاده آیفا را دیدیم و سرعت بیشتری گرفتیم که زودتر برسیم به یگان، در طول مسیر شهید هیچ صحبتی نمی‌کرد و سکوت سنگین و قشنگی داشت و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه می‌کرد، من فکر می‌کنم یا ذکر می‌گفت یا قرآن می‌خواند، ولی چهره‌اش معلوم بود که خیلی خسته است، از من پرسید بچه کجایی؟ گفتم: بچه تهران، گفت: کدام منطقه؟ گفتم: نازی آباد، او گفت: چرا این‌قدر دیر آمدی خدمت؟ گفتم: گرفتار زن و بچه بودم، گفت: می‌تونستی کاری کنی که بیفتی تهران! گفتم: الانم که آمده‌ام خجالت خیلی هارو می‌کشم، خیلی از بچه محله هام رفتن جبهه شهید شدند و دین خودشونو به این مملکت ادا کردند و من از خداوند ممنونم که این‌جوری قسمتم کرد که در خدمت شما باشم و به گردان شهادت بیام.
فرمانده پرسید پس زن و بچه هایت؟ سپردمشون به خدا. شما خودتون، بقیه رزمنده‌ها که به جبهه آمدین، مگه من خونم از بقیه رزمندگان رنگین‌تره؟ او در ادامه از من سوال کرد شغلت چیه؟ گفتم: مکانیک هستم و باز دوباره سکوتی برپا شد تا این که رسیدیم به یگان....

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه