خاطراتی از زبان پدر شهید
1ـ وقتی که ابوالفضل به دنیا آمد چون اولین فرزند پسرمان بود خیلی خوشحال شدیم و چون ارادت خاصی به یار وفادار اباعبدالله الحسین (علیه السلام) داشتیم نامش را ابوالفضل گذاشتیم. با تولد فرزندم، خانهمان شور و حال دیگری پیدا کرد.
همبازیهای دوران خردسالی ابوالفضل بچههای همسایهمان بودند که بیشتر سرگرمیهای آنها خواندن سورههای کوچک قرآن و شعرها و سرود هایی که هر کدام از پدر و مادرشان یاد میگرفتند و به همدیگر یاد میدادند. ابوالفضل استعداد خاصی در درست کردن کاردستی داشت که برای همبازیها و دوستانش اسباب بازی درست میکرد. همچنین صدای خوبی هم داشت که هر روز بچههای کوچکتر از خودش را در حیاط خانه جمع میکرد و به آنها قرآن یاد میداد.
2ـ بچه خیلی آرامی بود که برای بزرگ کردنش آن چنان سختی نکشیدیم. در خانه که بود آرام و ساکت یک جا مینشست و هرکس که کاری از او میخواست بدون هیچ حرفی بلند میشد و آن کار را انجام میداد. ابوالفضل تازه 7 ساله شده بود که برای یاد گرفتن کار به مغازه آمد. من که یک مغازه کوچک باطری سازی داشتم. با اینکه سن کمی داشت اما به دقت و با علاقه در کنار من میایستاد و کار یاد میگرفت. وقتی که نزدیکیهای ظهر میشد ابوالفضل بدون اینکه چیزی بگوید یک ساعتی میرفت و چیزی هم نمیگفت و من هم فکر میکردم که به خانه برای خوردن غذا میرود.
یک روز مادرش نزدیکی های ظهر به مغازه آمد، پرسیدم که ابوالفضل خانه است؟ گفت: نه؛ خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم که این بچه کجا میرود. وقتی آمد با عصبانیت پرسیدم کجا بودی؟ لبخندی زد و گفت: «جایی نبودم، چون دیدم که مسجد خیلی نزدیک است برای خواندن نماز به مسجد میرفتم». شرمنده رفتارم شدم و او را در آغوش گرفتم و بوسهای بر پیشانیاش زدم.
3ـ یک روز به خانه آمد و گفت: «یک کیف پر از پول پیدا کردهام و یک اطلاعیه نوشتهام و به دیوار زدهام، هرکس که آمد نشانی را بپرسد و اگر مال او بود بدهید» یکی از همسایهها که در خانه ما بود گفت: «ای بابا! مگر دیوانه شدهای، ول کن برای خودت بردار، خدا خودش سر راه تو قرار داده است». ناراحت شد و به او گفت: «از شما انتظار ندارم، شما که بزرگتر هستید نباید این حرف ها را بزنید، این پول حرام است و خدا میداند که صاحب این پول چه قدر به آن احتیاج دارد و این امانتی است در دست من و من هیچ وقت خیانت نخواهم کرد».
4ـ در مغازه که کار میکرد ماهیانه یا هفتگی به او مقداری پول میدادم که برای خودش چیزی بخرد یا پس انداز کند که یک روز باخبر شدم هر چقدر که پول به او میدهم تمامش را برای کمک به رزمندگان یا فقرا یا خانواده شهدا خرج میکند، وقتی که پرسیدم سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. خواستم که بیشتر با او حرف بزنم که گفت: «پدرجان! اینها که چیزی نیست، در مقابل فداکاری هایی که شهیدان به خاطر ما کردهاند».
5ـ همیشه خواهرانش را به حفظ حجاب دعوت میکرد و از آنها میخواست که در نبودنش مراقب مادرش و من باشند که مبادا ما احساس ناراحتی کنیم. موقع رفتن به مادرش سفارش میکرد که مبادا گریه کنی که من به آرزویم رسیدم و چیزی بالاتر از شهادت در راه وطن و اسلام نیست پس افتخار کنید و با گریه کردن روح مرا آزار ندهید.
6ـ وقت اعزام که رسید به پای مادرش افتاد و بوسه بر پاهای مادرش زد و از او خواست که حلالش کند که نتوانسته حق فرزندی را ادا کند، طوری اشک میریخت که انگار گناهی از او سر زده است، میگفت: «مادر! حلالم کن تا اگر شهید شدم مرا به بهشت راه بدهند».
ثبت دیدگاه