خاطرات شهید ابوالقاسم آروانه
اخلاقش خیلی خوب بود و میامد خانه تا وقتی میخواست برود اصلا نمیفهمیدم ان قدر خوب بود فرزند هفتم بود و توی تظاهرات شرکت میکرد عضو بسیج بود و بعدا رفت سربازی و شغل اش اهنگری بود اخلاق او خیلی مهربان بود ووقتی میخواست برود سربازی اصلا باور نمیکردم که پسرم شهید شود و مادر شهید باشم و مادر ناراحت و گریه زاری نکنی او می گفت و لیاقت میخواهد که مادر شهید باشی. خوشا به حال ایشان که مادر شهید هستند و اخرین بار که میخواست برود به بدرقه رفتم و بعد از چند روزی نامه امد و نامه دوم دیگر نیامد که شهید شد. او امد اصلا تعریف نمیکرد و مسی را نصیحت میکرد و میگفت صبر و استقامت داشته باشید و افتخار من است پسر شهیدم و او حدودا 20 سالگی بود شهید شد و وقتی میخواست برود و ما را فی بودیم و میگفتیم نکند یک دفعه عقب بیافتی.
خبر شهادت اش را در ان روز که پدرش مغازه داشت و من رفتم خانه دفترم و رفتم انجا و نوه ام گفت چرا نیامدی چند روز گفتم پسر همسایه مان شهید شده و نیامده ام و پسرم برگشت و دیدم پسرم اشک توی چشمانش است و گفت به من گفت اصلا متوجه نشدم و دیدم شوهرم گریه میکنی و گفتم چه شده و گفت ابولقاسم زخمی شده و گفتم بروم بیمارستان و صبر کن و فردا صبح رفتیم بهشت معصومیه رفتم دیدمش. انشالله خداوند قبول کند مایه افتخار من هست.
ثبت دیدگاه