خاطرهای از همسر شهید
زندگی ما یازده ماه به طول انجامید که فقط هفت ماه از این دوران را با هم بودیم. اکثر روزها در جبههها بود. مهربان و دلسوز بود و هرگاه مشکلی برایمان پیش میآمد بدون هیچ توقفی به قرآن توسل پیدا میکرد.
آخرین باری که میخواست به جبهه برود با دوستانش به گلزار شهدا رفتند. وقتی از بین قبور شهدا عبور میکرد به دوستانش گفته بود: من این دفعه به جبهه اعزام شوم شهید میشوم و جسدم برنمیگردد. گویا به او الهام شده بود و همین طور هم شد.
زمانی که آخرین بار میخواست به جبهه اعزام شود پدرش مریض بود. هنگام خداحافظی به ابوالقاسم گفت: پدرجان من پیر و شکسته شدهام، اگر صلاح میدانی جبهه نرو و سرپرستی مادر، خواهر و برادرانت را به دست بگیر. هر چه اصرار کرد فایدهای نداشت و ابوالقاسم میگفت: اگر من نروم و شما جلوی من را بگیری و دیگران هم جلوی بچههایشان را بگیرند، پس چه کسی باید برود از خاک، وطن و ناموسمان دفاع کند؟ باید همکاری و وحدت داشته باشیم و دشمن را شکست بدهیم.
ثبت دیدگاه