خاطره ای از زبان مادر شهید
خاطره ای از زبان مادر شهید
1ـ در آن دوران اهالی روستای ما در هنگام ییلاق و قشلاق کوچ میکردند. وقتی در ییلاق بودیم باردار بودم و برای وضع حمل به روستا برگشتم و به کمک یک ماما پسرم را به دنیا آوردم. در شب ششم برای او مراسم گرفتیم و یک رأس گوسفند قربانی کردیم و به مردم ولیمه دادیم. پس از خواندن اذان و اقامه در گوشش نامش را ابوجعفر گذاشتیم. پیش از تولد ابوجعفر وضع مالی مناسبی نداشتیم، اما به یمن قدم او به تدریج وضع زندگی ما بهتر از پیش شد.
2ـ در خواب دیدم لشکری میآید، جلودار این لشکر فردی شجاع حرکت میکرد، پرسیدم این کیست؟ گفتند: ابوجعفر است میخواهد از کشور خود دفاع کند. یک روز بعد از خوابی که دیده بودم خبر شهادت پسرم را برای من آوردند.
ثبت دیدگاه