شناسه: 343968

خاطره از زبان پسر عموی شهید

یک روز به خاطر دارم که به خانه آنها رفته بودم، احمد تازه از جبهه آمده بود، چون خیلی با هم صمیمی بودیم شروع به شوخی کردیم و یک دفعه دست من به پشت او خورد او هیچ چیزی به من نگفت، حتی به رویش هم نیاورد. ناگهان پس از چند دقیقه دیدم که خون از پیراهن او در آمد، گفتم پشت پیراهنت خونی است مگر زخمی شده اید گفت: چیز مهمی نیست.
تا این که پس از شهادتش با یکي از دوستانشان صحبت کردم، او به من گفت: ما به اتفاق احمد براي شناسايي رفته بودیم تا اوضاع و احوالات را بررسي كنيم و آماده عملیات شویم که ناگهان خمپاره ای آمد و یک ترکش به پشت احمد خورد، او را به عقب آوردیم و او حدود یک هفته در بیمارستان بود و بعد از آن به مرخصی آمد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه