خاطراتی از زبان نزدیکان شهید
دلم گرفته، نمی دانم در کدامین کوی و برزن قدم می زند؟ نمی دانم رو به سوی کدامین رخسار خیره شده؟ دلواپس کدامین لاله است؟ با کدامین چهره لبخند می زند؟ نمی دانم اشکی که از چشمانم سرازیر می شود اشک شوق است یا اشک غبار آلود؟ نمی دانم دلتنگ کیست؟
قرار است در این وادی رهی بپیماید و لبی ترکانده و چشمی خیس نموده و قلبی بتراشیم.
آری، بهانه ای شد تا دلمان در فراق آلاله ها غم غربت بچشد، بهانه ای شد تا عقده های دلمان را به برگ های سفید بریزیم تا آنها را خط خطی نماییم.
دلمان دلتنگ آن یاران آشنایی است که غریبانه رفت، لیک ما هنوز لنگ لنگانیم، چشمانمان پشت سر آن قدم هایی است که هوهو کنان دویدند و رفتند، صحبتمان با آن آواز خوانان بی صداست. عشقمان رو به سوی آن عاشقان دلباخته است، شیرینیمان از شهادت و زجرها و خون دل خوردن آنهاست و قهقهه هایمان از شوق پرواز آنهاست.
وای برما! وای برما! پای بر تربت خون آلود آنها گذاشته ایم، قدم بر وادی عشق نهاده ایم، قبل از اینکه الفبای آن را یاد بگیریم.
گفتی بنویس از شهید، از عشق، از آزادی، از جبهه و جنگ، از جهاد و فداکاری و دلاوری.
گفتم نمی توانم! جرأتش را ندارم! نای نوشتن ندارم!
دل نالید! قلب تپید! مژه ها خیس شدند ولی چشم ها همراهی نکردند!
چشم ها پر درد بود و دل پر خون! قلم می رقصید و کاغذ تر می شد!
خدایا! چه بگویم و چه بنگارم و چگونه بنالم!
مگر می شود وصف طوطیان کرد! مگر می شود همنشین بلبان شد!
کوران چه بینند از زیبایی طبیعت! کران چه شنوند از آواز بلبان!
وقت تنگ است و قلم ها خفته، شب ها درازند و روزها بی قرار!
باز از روی ناچاری دل را به قلم سپرده، دوباره به قلم التماس نموده، آری این قلم بود که با رنگ سیاهش روی ما را سفید کرد، این قلم بود که با اشکش شور آفرید و شوق و این قلم بود که ادای وظیفه نموده است.
با توسل به خدا و به کمک قلم می خواهیم قصه ای از قصه های دیرین شرح کنیم.
روزی بود و روزگاری، شهریور ماه سال 1345، سومین روز سوزناکش را پشت سر می گذاشت، مردان و زنان روستای منامن یک روز سخت و طاقت فرسای کشاورزی و دامداری را به پایان رسانده بودند و شب را برای آرامش به خانه آمده بودند.
در آن سوی روستا در ساحل دره کنار گذر، در یک خانه ی کوچک، قارداشعلی و قیزلار آقاسی با یک دختر بچه کوچک و شیرین زندگی می کردند. آنها هم مثل بقیه ی روستانشینان کار روزانه شان را تمام کرده و بساط شام را جمع کرده و خسته و کوفته به استراحت پرداختند. شب از نیمه هایش گذشته بود و ماه با نورش به خانه ها سرک می کشید و سیاره ها در حال و هوای آواز شب پره ها مست بودند، ستاره ها نورافشانی می کردند، ولی با این حال خانه ی کوچک، ساکت و آرام بود که درد زایمان به سراغ خانم خانه آمد و از درد به خودش پیچید، با صدای او مرد خانه سراسیمه زنان همسایه و مامای روستا را خبر کرد، اندک زمانی از حضور ماما نگذشته بود که صدای گریه ای گوش ها را نوازش کرد و این گریه صدای کسی نبود جز پسر بچه ای تپل و سفید که با وجودش خانه ی کوچک پدر را پر از شور و نشاط کرد.
روز ششم تولد، طبق رسم و رسوم روستا جشن کوچکی برپا شد و پدر بچه را در آغوش گرفت و با چند صلوات اذان را در گوش راستش و اقامه را در گوش چپش زمزمه کرد و با صلواتی دیگر این چنین در گوش دلبندش نجوا کرد، پسرم بنام نامی ایزد منّان نام آخرین پیامبر خدا، پیغمبر رحمت را بر تو انتخاب نمودیم و او را بنام احمد صدا کرد، باشد که او پشتیبان و یار و یاور تو باشد.
احمد داشت کم کم بزرگ و بزرگتر می شد و قد می کشید.
او مثل بقیه ی بچه های روستا روز اول مدرسه با لباس های نو و کیفی که مادر برایش دوخته بود با شور و شوق راهی مدرسه شد. هنوز چند سالی از لذت روز اول مدرسه نگذشته بود که در سال چهارم ابتدایی ترک تحصیل کرد و با مشق و دفتر خداحافظی نمود.
بعد از ترک مدرسه دایی او را به مغازه اش در هشتجین برد، احمد هر روز صبح به مغازه می رفت و عصر به روستا بر می گشت و بعد از دو سال کار در آنجا، برای اولین بار همراه آشنایان به مشهد مقدس رفت و ضمن زیارت حرم امام رضا (علیه السلام) در آنجا به کارگری پرداخت و در نوجوانی همیشه به فکر کمک به پدر برای دخل و خرج زندگی بود.
دو سالی هم به تهران رفت و در هتل ها و رستوران ها مشغول به کار شد و هیچ موقع بی کار نبود. احمد همیشه مرتب و منظم بود، اصولاً شیک پوش و لباس های اتو شده می پوشید.
او مثل نژاد مادری بلند قد و خوش هیکل بود و در ایام محرّم دوشادوش جوانان روستا در دسته های عزاداری و کارهای مسجد شرکت می کرد.
بالأخره سال 1344 رسید و زمان سربازی او، 20 مهرماه از خلخال عازم قزوین شد و دوره ی آموزش سه ماه را در آنجا گذراند. بعد از چند مرخصی تقسیم بندی شد و همراه تیپ زرهی قزوین به فکه اعزام گردید و در پاسگاه مرزی فکه مستقر شد و بعد از استقرار در فکه فقط یک بار به مرخصی آمد و با دوربین عکاسی که خریده بود عکس خانواده ی خود و خانواده ی خواهرش را می گرفت.
تقریباً دو ماهی از حضور او در فکه و پنج ماهی از خدمت سربازی اش می گذشت. فکه که در میان قتلگاه ها دست کمی از دیگر جاها ندارد، جایی که ذره ذره خاکش با گوشت و خون و پوست عزیزان ایران زمین عجین شده و برای خودش نام و یادی به دست آورده است. چه جوانانی در آن رمیده و چه نو گلانی خاک آن را بوسه زده و چه دردانه هایی را در آغوش گرفته است.
فکه که قبله گاه ایرانیان و میعادگاه عاشقان و بوسه گاه بی دلان و سجده گاه عارفان است. فکه فقط فکه است، محل عروج جوانان و پرواز سرافرازان و جولانگاه دلاورمردان ایران زمین.
در تاریخ 20/12/1364، سه روز مانده به چهارشنبه سوری همه خود را مهیای جشن می کردند، لباس های نظامی خود را اتو و مرتب کرده بودند و به انتظار چهارشنبه سوری لحظه شماری می کردند. در پاسگاه مرزی فکه ارتشیان هم، مثل سایر ایرانیان در انتظار چهار شنبه سوری بودند که دو دست و دو جوان هم سن و سال با هم شوخی می کردند با یک تفنگ خالی و تمیز شده و مطمئن. ولی تو گویی تیری از غیب در درون آن جاسازی شده بود که با کشیدن ماشه گلوی دوست را بوسه کرد و خون از گلوی یار به آسمان فواره کرد.
گویی چند وقتی بود که خبری از جنگ نبود، خبری از تک و پاتک نبود.
چند وقتی بود که خدا دلواپس عاشقش بود.
زمانی بود که خدا دلداده ای را به آغوش نگرفته بود.
انگار شهدا دلتنگ بودند، آغوش باز کرده بودند.
گویا چند وقتی بود که میهمانی نداشتند، مدتی بود که سور نداده بودند.
آری میهمانی بود و سور و سرور.
گویا در آسمان فکه غوغایی بود .
احمد آرام دو زانو زمین نشست، تو گویی وقت سجده است و شکر گزاری، پیشانی را بر زمین گذاشت، امّا در حیرتم که چرا سجده اش طولانی شد، گویا با یار درد و دل می کرد.
یکبار دیدم احمد به پهلو افتاد، باورم نمی شد! گویا دیگر توان بلند شدن نداشت! گویا به عهدش وفا کرده بود!
در تاریخ 27/12/1364 نمایندگان بنیاد شهید مثل همیشه اول صبح در منامن بودند، مسئول پایگاه را خبر کردند، اول او ابا کرد و گفت کار من نیست ولی چاره ای نبود، هر طور شده بود، قارداشعلی را صدا کردند، وقتی او در میدان روستا ماشین بنیاد را دید دو زانو زمین نشست! تازه کسی چیزی نگفته بود، او که چیزی نشنیده بود! دو نفری او را بلند کردند و گفتند چیزی نشده، گفت این ماشین آشناست، این ماشین گویای همه چیز است، بدون مقدمه بگویید که احمد شهید شده! می خواستند بگویند که احمد زخمی شده، گفت: «این ماشین بنیاد شهید هست، پس او حتماً شهید شده است».
پدر را آرام کردند، او دیگر نای ایستادن نداشت! گفتند: «بی تابی نکن، چگونه می توانیم مادرش را در جریان بگذاریم، یک نفر را فرستادند دنبال مادر، مادر را گفتند بیا جلوی مدرسه همسرت پایش لیز خورد و شکسته، نمی دانم او چگونه خود را جلوی مدرسه رساند، وقتی همسرش را دید که نای بلند شدن ندارد، گفت: «چه به سر احمدم آمده! داد از دل مادر! بی خبر از این که مادر بیش از این ها دلواپس پسر بود! بی خبر از این که او خوابش را دیده بود و روز و شب دعا می کرد که خوابش درست نباشد! پدر و مادر را به بنیاد شهید خلخال بردند.
آنجا چندین تابوت بود، یکی را به آنها نشان دادند و گفتند: «این احمد شماست!» آنها با احترام به طرف جعبه رفتند، مادر سلام کرد و جعبه را بوسید، گفت: «پسرم! خسته نباشی، پسرم! می دانم خیلی خسته ای، آرام بخواب، پسرم! تو می گفتی زود می آیم ولی باورم نمی شد به این زودی بیایی».
پدر زیر پای پسر نشست، دستش را به کمرش گذاشته بود و بغض گلویش را می فشرد، ولی نمی توانست گریه کند، به مادر دلداری می داد و می گفت: «آرام باش، احمد خوابیده! اذیتش نکن! به یکباره بغض ها ترکید، دیگر پدر نمی توانست خود را از تابوت جدا کند!
در خلخال با عظمت و احترام شهید را بدرقه کردند و راهی منامن کردند. پیک به منامن رسید و خبر از نزدیک شدن کاروان شهید داد. منامن بی خبر از هر چیزی مهیای عید نوروز و سال نو بود، خانه تکانی شده بود و سفره های هفت سین را چیده بودند و آماده ی میهمان نوازی بودند.
منامن با دشت های سرسبزش و با گل های بادام و زرد آلو عطر و بوی خاص خود، برای عید نوروز روز شماری می کرد. همه ی روستایی ها هدیه ی چهار سوری را تقسیم کرده بودند و لباس های نو بچه ها را پوشانده بودند و در انتظار سال نو 1365 بودند که خبری آمد! خبری از غیب، خبر آمد خبری از یار! یک دفعه خبری در روستا پیچید، همهمه و حرف های زیر گوشی روستا را در نور دید، همه سراسیمه و آشفته بودند، هیچ کس باور نمی کرد، همه یواشکی خانه ی قارداشعلی را می پاییدند.
ولی روستا در بی خبری بود، امّا گویا همه ی حرف ها راست بود، همه می دانستند و کسی جرأت گفتنش را نداشت. یک دفعه سکوت روستا شکست و این صدایی نبود جز بلندگوی مسجد روستا، اهالی محترم روستای منامن! (صدا همراه بغض بود) احمد نوری شهید شده! همه با هم به استقبال این لاله می رویم.
مردم دسته دسته در جلوی مسجد جمع شدند و دسته های سینه زنی و زنجیرزنی تشکیل شد، همه حیران و مبهوت! و به سوی دروازه ی روستا حرکت کردند، چند ساعتی نگذشته بود که صدای ماشین بنیاد شهید از دور به گوش رسید!
با نوای کاروان بار و بندی همرهان . . .
این قافله عزم کرب و بلا دارد.
مردم دیگر نای حرکت نداشتند، یکی بر سر و یکی بر سینه می زدند. آمبولانس در ورودی روستا متوقف شد و شهید بر دستان مردم حرکت می کرد. مردم با جان و دل شهید را تا گلزار شهدای منامن بدرقه کردند. دیگر احمد مال منامن شده بود، دیگر مال همه شده بود. دیگر کسی از تحویل سال خبردار نشد.
ثبت دیدگاه