خاطره ای از زبان خواهر بزرگ شهید
وقتی احمد از مرخصی به جبهه برمی گشت، از همه خداحافظی کرد و آهسته قدم بر می داشت و در هر قدم برمی گشت و به مادر و خواهران و برادرانش نگاه می کرد، جور دیگری شده بود، گویا خودش می دانست و می خواست به ما بفهماند.
وقتی که می خواست سوار موتور سیکلت (که اکثر مردم با آن از روستا به هشتجین می رفتند) شود بند ساکش پاره شد، در این لحظه فکر کردم که بند دلم پاره شد، دلم بهم ریخت و حالم بد شد و هزاران فکر به ذهنم خطور کرد و همیشه در فکر آن لحظه بودم که...
ثبت دیدگاه