خاطره ای از زبان مادر شهید
نیمی از خدمت پسرم طی شده بود، وقتی به مرخصی آمد از او پرسیدم چند ماه از خدمتت باقی مانده است؟ کلاه سربازی از سر برداشت و دور سرش چرخاند و گفت: «خدمت سربازی من تمام شد» زمانی که مرخصی چند روزه اش تمام شد و خواست به جبهه باز گردد، فرزند خردسالش داریوش را در بغل گرفت و به سختی در سینه فشرد و گریست. وقتی علت گریه اش را پرسیدم گفت: «مادر! این آخرین دیدار من با فرزندم خواهد بود».
دوستان همرزمش می گویند: «هنگام تولد پسرش در جبهه بود و از طریق دوستانش اطلاع یافت که فرزند دومش به دنیا آمد. او گفته بود چون پسرم متولد شده است شیرینی و وسایل مورد نیاز را می خرم، سپس مرخصی می گیرم و می روم تا در روستا شیرینی پخش کنم» که همان روز شهید می شود و وسایلش را دوستانش به روستا می آورند.
ثبت دیدگاه