خاطره ای از زبان نزدیکان شهید (آقای علی عبدی)
عمو اسد قد بلند بود و یک بار که به مرخصی آمده بود به منزل ما آمد و پیشانی اش به درب ورودی برخورد کرد که پدر و مادرم خیلی ناراحت شدند. به پدرم گفت: «چرا این در را کوتاه گرفته اید؟» پدرم گفت: «اسدجان، تا دفعه بعد که آمدی مرخصی درستش می کنم» اما او دیگر نیامد و در ماه رمضان بود که خبر شهادت ایشان را به ما دادند.
یادم هست تمام اقوام ما در محله جمع شدند و چند خانه پر از جمعیت شده بود. من کلاس پنجم بودم که با عموزاده ها رفتیم بهشت زهرا و عکس این بزرگوار را دیدیم.
ثبت دیدگاه