خاطره ای از همرزم شهید
یکی از همرزمان شهید که مجروح شد و بعداً نیز به شهادت رسید نقل می کند: شبی اسکندر در سنگر نزد ما آمد، پس از صرف شام از من خواست که آبی برایش گرم کنم که سر و رویش را بشوید و وضو بگیرد.
آب را برایش گرم کردم و وضو گرفت و مشغول نماز شد. پس از نماز عشاء زیاد دعا کرد و می گفت: خدایا به مادرم صبر عنایت کن! خدایا از شهادت نمی ترسم و از تو می خواهم که افتخار شهید شدن را به من بدهی و از تو می خواهم که به مادر و برادرانم صبر بدهی.
بعد از نماز و دعا، خداحافظی کرد و رفت. در حال رفتن به سنگر فرماندهی بود که دشمن آن شب ما را تا صبح زیر آتش توپخانه خود گرفته بود و من تا صبح در فکر او بودم که آیا اسکندر به سنگر فرماندهی رسیده است یا نه؟
بالأخره صبح شد. بعد از نماز صبح به دستور فرماندهی برای شناسایی رفتم که چشمم به پیکر شهیدی افتاد که یک دست و یک پا و سرش از تن جدا گردیده بود. وقتی جلو رفتم از روی ساعت مچی که به دست داشت فهمیدم که این همان اسکندر است.
از هوش رفتم و هنگامی که به هوش آمدم نزد فرماندهی رفته و گفتم که این شهید، راننده فرماندهی است. فرمانده با دیدن ایشان، اشک از چشمانش جاری شد و وقتی حال پریشان مرا دید دستور داد که کیف شهید را بردارم و به کنارتخته بروم و خبر را به خانواده شهید بدهم.
وقتی مادر شهید را دیدم از حال پسرش پرسید. نامه شهید را به مادر دادم و گفتم که فرزندش مجروح گردیده ولی ایشان گفتند که به من دروغ می گویند. من خودم در خواب دیدم که فرزندم شهید شده است. می دانم پسرم در راه خدا کشته شده است و همنشین علی اکبر امام حسین ع است.
ثبت دیدگاه