خاطرات شهید اسماعیل حیدرنژاد
خاطراتی از زبان خواهر شهید (سارا حیدرنژاد) 1ـ در دوره نوجوانی برادرم با کسانی دوست صمیمی می شد که اهل نماز و تلاوت قرآن بودند، اوقات فراغتش را در پایگاه مقاومت و مسجد سپری می نمود. به خاطر این که برادرم از خردسالی با مشکلات دست و پنجه نرم کرده بود موقع رو به رو شدن با مشکلات و گرفتاری های زندگی بسیار صبور و استوار بود. 2ـ در دوران دفاع مقدس دید او نسبت به جنگ تحمیلی این بود که باید تا آخرین قطره خونش از کیان کشورش دفاع کند، از این رو به خاطر دفاع از اهداف و آرمان های حضرت امام خمینی (قدس سره) عازم جبهه های نبرد شد.آرزوی او پایان خدمت سربازی و بزرگترین آرزویش پیروزی رزمندگان اسلام در طول جنگ تحمیلی بود. دوست داشت بعد از خدمت سربازی ادامه تحصیل دهد. 3ـ ریش سفیدان محل برای قدردانی از چند تن از جوانان فعال، مذهبی و بااخلاق محله در برگزاری مراسمات مذهبی (ماه محرم و رمضان) آنها را به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) فرستادند و او پس از بهره معنوی که از این سفر کسب کرده بود به جهت خوشحال کردن اعضای خانواده برای تک تک ما سوغاتی آورده بود. 4ـ زمانی که اسماعیل از جبهه به مرخصی میآمد من و برادرانم را با لباس زیبا آراسته میکرد و به عکاسخانه میبرد و از ما عکس یادگاری میگرفت و موقع برگشت به خانه هر چیزی که دلمان میخواست برای ما می خرید. هنگامی که دوباره عزم رفتن به جبهه می کرد عکس ها را با خود میبرد تا موقع دلتنگی با نگاه به آنها یادی از ما بکند. 5ـ برادرم درآمدی که از کار کردن در کافه بدست می آورد به پدرم می داد و پدر بدون آنکه شهید و دیگر اعضای خانواده خبر داشته باشد برایش خانه مستقل خریده بودند تا بعد از اتمام دوره خدمت سربازیش برای او عروسی بگیرد و در آن خانه زندگی کنند. 6ـ برادر عزیزم هر بار که به مرخصی می آمد به خانواده اش توصیه می کرد «این انقلاب تا آخرین قطره خونتان حفظ کنید و نگذارید افراد ناباب و ناصالح به این نهضت لطمه بزنند. رعایت حجاب و پشتیبانی از ولایت فقیه را فراموش نکنید». زمانی که خبر شهادت برادرم را شنیدم خیلی ناراحت و غمگین شدم، ولی خوشحال هستم که برادرم در این راه مقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمد. تمامی همسایگان و خویشاوندان به خاطر از دست دادن چنین جوان پاک و مؤمنی سخت متأثر هستند. شجاعت اسماعیل زبانزد خاص و عام بود. خاطراتی از زبان مادر خوانده شهید (خانم مینایه محمد اوغلی جیدرقی) 1ـ اسماعیل در سن خردسالی کودکی بسیار آرام و دوست داشتنی بود و از همان اوایل به پدرش در کار کافه کمک می نمود. او فرزند ارشد خانواده بود و نیز اخلاق و رفتار خوبی داشت. تمامی اعضای خانواده و خویشاوندان، اسماعیل را از صمیم قلب دوست داشتند و خانواده ما در بین اهالی محل (سیدآباد) از احترام خاصی برخوردار بود. بعد از گذشت یک سال از فوت مادر شهید به علت اینکه مادر شهید دخترخالهام بود و فرزندانش به من علاقه خاصی داشتند پدر شهید با من ازدواج کردند و من به عنوان مادرخوانده شهید و دیگر اعضای خانواده محسوب شدم. اسماعیل به دلیل این که از دوران تولد به خاطر بیماری مادرش نزد من بزرگ شده بود خیلی زود بعد از فوت مادرش مرا به عنوان مادر خویش پذیرفت و من را همچون مادرش دوست میداشت، اگر کسی مرا آزار و اذیت میکرد، او از من طرفداری می نمود، در کارهای سخت خانه اعم از شستن فرش به من کمک می نمود. او پسر خوبی بود و تکالیف مدرسه را به نحو احسن انجام می داد، با کودکان محل و همبازی هایش بسیار مهربان بود. در دوران نوجوانی دائماً کار می کرد و اوقات فراغت خویش را با خواندن قرآن کریم و شرکت در مراسمات مذهبی سپری می نمود. رابطه اسماعیل با من و پدرش خیلی خوب و مثال زدنی بود و در کارهای سخت خانه مثل شستن فرش به ما کمک می کرد، با خواهران و برادرانش رئوف بود و در عمر کوتاهش ندیدم که نسبت به همسایه و خویشاوند بدی کند و بدون چشم داشتی در کارهای ساخت و ساز کمک می نمود. 2ـ اسماعیل در انتخاب دوست بسیار دقت می کرد و با افرادی که پاک و مومن بودند دوست صمیمی می شد. به من و پدرش احترام می گذاشت، اخلاق و رفتار خوب و پسندیده شهید باعث شده بود از سایر بچه های محل متمایز باشد. ـ شهید فرزندان مرا به اندازه برادر و خواهر شیری خود دوست می داشت. وقتی به مرخصی می آمد دختر کوچکم را بغل می گرفت و به عکاسی می برد و عکس یادگاری می گرفت و موقع برگشت نیز برای همه خوراکی می خرید. ـ در آخرین مرخصی موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و بسیار گریه کرد، من خیلی ناراحت و غمگین شدم و از او علت این کارش را پرسیدم در جواب من گفت: «یاد مادرم افتادم، البته شما را نیز مثل مادرم دوست دارم و از شما میخواهم مرا حلال کنید، شاید این بار آخرین دیدار من با شما باشد».
ثبت دیدگاه