شناسه: 345144

خاطره ی از زبان مادر شهید

1ـ همین که وقت سربازی اسماعیل فرا رسید خواست راهی شود، علاقه مادری به فرزند باعث شد که به او گفتم: «اسماعیل! اگر می شود نرو» گفت: «مادرجان! اگر تمام مادران از فرزندانشان بخواهند که به جبهه نروند چه کسانی از کشورمان و ناموسمان دفاع کنند؟» وقتی می خواست برود خواستم من هم برای بدرقه اش بروم، گفت: «مادر! بهتر است که شما نیایید، من شما را موقع رفتن می بینم که خیره به دنبالم نگاه می کنید و ناراحت می شوم».
2ـ روزهایی که مرخصی شهید تمام می شد و می خواست برود روزهای سختی برایم بود. شهید در آخرین اعزام خود دست مرا می بوسید و می گفت: «مادر! شیرت را برایم حلال کن». در حالی که اشک در چشم هایم حلقه زده بود گفتم: «شیرم حلالت باشد»، بعد با پدرش دست داد و از پدرش اجازه ی رفتن خواست و گفت: «مرا حلال کن» پدرش گفت: «پسرم! من از تو راضی هستم و این آخرین اعزام و آخرین دیدارمان بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه