شناسه: 345171

خاطره از مادر شهید

یارمحمّد عربعامری
سال‌های چهل و چهل و یك، سال‌های بسیار سختی بود. مردم عموماً فقیر بودند. آب كشاورزی به حداقل رسیده بود. مردم زراعت میكردند اما به خاطر آفت‌زدگی محصولی به دست نمیآوردند. مجبور به خوشه جمع كردن بودیم.
از خوشه جمع كردن كه برگشتم درد زایمان شروع شد. ساعتی بعد ابوالفضل به دنیا آمد؛ چاق و چلّه و درشت اندام. كمیكم قحطی و سختی رفت و كمی وضعمان بهتر شد. ابوالفضل بزرگ و بزرگتر میشد. مدرسه رفت و بعد راهنمایی و دبیرستان. تا دوم دبیرستان درس خواند. بیشتر نتوانست ادامه بدهد. به كارگری و كشاورزی پرداخت. به سن سربازی كه رسید، دلمان نمیخواست كه او برود؛ یعنی دلم تاب نمیآورد. خیلی به او وابسته بودیم. او اما روز شماری میكرد كه برود.
رفت خدمت و قبل از آزادسازی خرمشهر آمد مرخصی. هر وقت میآمد
سعی میكرد ما را برای شهادتش آماده كند. حرف‌هایش بوی رفتن میداد. دست و صورتم را میبوسید و حلالیت میخواست؛ خصوصاً دفعه آخر.
چند روزی میشد كه رفته بود. شب در خواب دیدم شهید شده است. هراسان از خواب پریدم. پدرش را صدا زدم و گفتم: «مقصود! بلند شو ابوالفضل شهید شده.»
خندید و گفت: «كله پاچه دیشب كار دستت داده.»
باز هم فصل درو و خوشه جمعیكنی بود. گفتم: «برم خوشهیجمع کنی یا نه؟».
گفت: «میری برو، نمیری نرو!».
دلم آشوب بود. آرام و قرار نداشتم. نمازم را خواندم. شروع كردم خانه را جمع و جور كردن. هوا روشن شد. آفتاب در آمد. درونم میجوشید. چشمم به خیابان بود كه كسی خبر بیاورد. آفتاب آمد بالاتر. كمیكم یكی دو نفر پیدایشان شد. یكی از اهالی كهنیآباد بود و یكی یدالله كارخانه. خبر شهادت اسماعیل را آوردند. من بیهوش شدم. تا از بیمارستان مرخص شوم دو روزی گذشت. وقتی مرخص شدم اسماعیلم را دفن کرده بودند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه