شناسه: 345173

خاطره از زبان برادر شهید

مادرم مانده بود در روستا و ما مهاجرت كرده بودیم به شهر گرمسار. همیشه نگران او بودیم. التماسش میكردیم كه بیاید و با ما زندگی كند. زیر بار نمیرفت. میگفت: «من كه تنها نیستم، ابوالفضل همیشه با منه.»
خیلی از مادرهای شهدا این حرف‌ها را میزنند ولی ممكن است بعضیها فكر كنند كه آنها دچار توهم هستند. من اعتقاد دارم كه توهم نیست. مثلاً یك روز میگفت: «میخواستم برم شهر، ابوالفضل اومد به خوابم و خبر داد كه رفقای من امروز مییان نرو شهر!».
اولش باورمان نشد اما ساعتی بعد كه ماشین‌ها پشت سر هم آمدند و ایستادند در خانه مادرم، فهمیدیم كه واقعاً شهدا مادرشان را تنها نمیگذارند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه