شناسه: 345174

خاطره از زبان سید احمد اسداللهی(دوست شهید)

آن سال‌ها حجت الاسلام بهرام‌پور در روستای ده‌سلطان منبر میرفت. قبل از انقلاب بود. ما میرفتیم سر كار. چون از سر کار خسته برمیگشتیم نمیتوانستم خودم را به مسجد برسانم. اسماعیل میآمد بالای سرم مأمور میشد و مرا با خودش میبرد. پای صحبت‌های آقای بهرامیپور مینشستیم و استفاده میكردیم.
آخرین بار كه آمده بود مرخصی آمد خانه ما و از من حلالیت خواست. نمیخواستم حرف‌هایش را راجع به شهادت بشنوم. پیش از این یكی دو بار در این باره با من صحبت كرده بود. تا خواست شروع كند گفتم: «جمع كن این بساط رو. من نمیخوام از این حرف‌ها بشنوم.»
اما او سماجت كرد و خواست كه قبول كنم این بار، بار آخر است و دیدارمان به قیامت خواهد افتاد. او به قول خودش حلالیت گرفت و رفت. من ماندم و اشك و آه و تردید. شاید كمتر از ده روز گذشت كه خبر شهادتش رسید و من چلهینشین مزارش شدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه