خاطره اي از برادر شهيد
برادرم هميشه مي گفت: پدر و مادر را احسان كنيد و در مكتب اسلام درس بخوانيد تا براي خود كسي باشيد.
برادرم در يك مغازه مرغ فروشي مشغول به كار بود و منزل ما هم در خيابان مقصود بيك، من كه كوچك بودم به همراه مادرم براي خريد خانه به بازار تجريش مي رفتيم و سر راه خود سري هم به برادرم در مغازه مي زديم آن قدر وقتي ما را مي ديد خوشحال مي شد كه خدا مي داند فوري مي رفت و براي من يك عالمه خوراكي مي خريد. من خيلي تخم مرغ شانسي دوست داشتم روزي يك تخم مرغ شانسي جيره من بود. و خودش هم خيلي ذوق داشت ببيند داخل تخم مرغ شانسي چه هديه اي وجود دارد و شانس مرا امتحان مي كرد.
خلاصه اين قدر مهربان بود نه به من، بلكه به همه. يك شب به خانه آمد ديديم كاپشن به تن ندارد تعجب كرديم و گفتيم پس كاپشن خودت را چه كار كردي؟ تازه خريده بودي؟! او گفت : دوستم خوشش آمد من هم به اون دادم يعني هيچ چشم داشتي به دنيا نداشت هر چه حقوق مي گرفت بيشتر آن را خرج دوستانش مي كرد يا به پاكيزگي خود مي رسيد. هميشه يادم هست كه مي گفت: اگر تا سر كوچه هم مي رويد لباس مرتب و تميز بپوشيد. خيلي به نظافت ظاهري اهميت مي داد.
ثبت دیدگاه