خاطره ای از سومین خواهر شهید
من کوچک بودم، اما آخرین باری که برادرم مرخصی آمده بود کاملاً به یاد دارم. 48 ساعت مرخصی داشت که می خواست دوباره برای عملیات به منطقه برگردد. یکی از اقوام فوت کرده بود که برادرم همراه پدرم به علت نبودن تلفن به روستای جیریا رفتند و کارهای تشیع را انجام دادند و با گروه استقبال از مرحوم به همراه همسرش به اراک برگشتند. خلاصه درگیر مراسم بود، از طرفی هم نتوانست با خانواده دیدار داشته باشد و قصد عزیمت به جبهه داشت. اقوام به او گفته بودند که نهایت اعلامیه فوت می بری و غیبتت موجه می شود، اما برادرم گوشش به این حرف ها نبود، مثل پرنده عاشقی که شوق پرواز داشت بی صبرانه عشق رسیدن به خدای خودش را داشت.
او همیشه به ما می گفت: «حرف امام را گوش دهید» چون خودش عاشق رهبری بود.
ثبت دیدگاه