خاطراتی از زبان پدر شهید
خوش خلقی و شوخ طبعی از اخلاق بارز این جوان نیک سیرت بود، به طوری که یک روز یکی از گوسفندانمان را گرگ دریده بود و من خیلی عصبانی بودم، نزد من آمد و تسلیت گفت و با این عملش مرا به خنده انداخت و از ناراحتی رهانید.
وی در نامه هایش خطاب به من می نوشت: «نمازهای قضایم را ادا کنید که اجرش را در آخرت از خدا می گیرید و اگر خدا خواست من در جبهه و در عملیات به درجه ی رفیع شهادت نائل می شوم، در شهادتم شیون نکنید و شیرینی پخش کنید و برای شادی روح شهدا و کسانی که در راه خدا به شهادت رسیدند، قرآن بخوانید». یا در جای دیگر می نویسد: «من امانت از طرف خدا پیش شما بودم و حال اگر خدا امانتش را از شما بگیرد ناراحت نشوید، بلکه خوشحال باشید چون امانت را به خوبی تحویل خدا داده اید».
اقبال در دفتر خاطراتش از خدمت سربازی به عنوان یک خدمت شرافتمندانه برای دوستان و خانواده یاد می کند و می گوید: «ما مثل سربازان عراقی نیستیم که با زور به جبهه آمده باشیم، ما چون علی اکبر امام حسین (علیه السلام) پا در این مکان گذاشتیم و باید با عزت و افتخار بجنگیم».
او وقتی به مرخصی آمده بود در یک مهمانی سیب تعارفش کردم، اقبال گفت: «پدرجان! 10 روز از عمرم باقیست و این سیب را نیز خود میل کن». این چنین هم شد، وقتی از مرخصی برگشت درست ده روز از آن واقعه گذشته بود که به شهادت رسید.
ثبت دیدگاه