خاطره ای از زبان برادر شهید
خاطره ای از زبان برادر شهید
1ـ در دوران کودکی اکبر در همسایگی مان خانواده فقیری زندگی می کرد که پدرشان را از دست داده بودند و سرپرستی آنها را عموهایشان بر عهده گرفته بودند. شهید هم که با پسر همسایه دوست بود بیشتر اوقات را با هم سپری می کردند. اکثر اوقات او را برای ناهار به خانه مان می آورد. پدرمان برای شهید کفش تازه ایی خریده بود. روزی با دمپایی وارد خانه شد. وقتی علت را جویا شدیم فهمیدیم که پسر همسایه با کفش کهنه به مدرسه می رفته که شهید هم کفش خودش را به پسر همسایه داده بود.
برادرم بسیار دست و دلباز بود. روزهایی را که برای چیدن میوه به باغ می رفتیم. اگر رهگذری از کنار باغ می گذشت او را حتماً به باغ دعوت می کرد. از میوه های باغ به او هم می داد. مادرمان که ما را برای خرید خوراکی به مغازه می فرستاد. موقع برگشتن بیشتر سهم خود را در راه به بچه های همسایه می داد. روزهایی را که در مزرعه گندم ها را درو می کردیم مقداری از گندم ها را جدا می کرد. وقتی پدرمان علت این کارش را جویا شد. شهید گفت: «چه بسا زیاد بودن محصولِ امسال به خاطر زکات هایی است که می دهیم. پس گندم هایی را هم که جدا کرده ام زکاتِ امسال مان است».
2ـ شهید صبر و بردباری فوق العاده و بی نظیری داشت. در زیر بار مشکلات خم به ابرو نمی آورد و لحظه ای ناامید نمی شد. از جمله آرزوهای برادرم سلامتی رهبر عزیزمان بود و زیارت کربلاء.
شهید همیشه توصیه می کرد گوش به فرمان امام امت باشید و اینکه به خانواده فقرا رسیدگی کنید. در راه خدا باشیم و اینکه طرفدار حق و در راه راست باشیم. در آن زمان با نابسامان بودن اوضاع کشور برادرم راهی نبرد نور علیه ظلمت شد.
3ـ وقتی خبر شهادت اکبر را شنیدم ماتم زده بودم، چون برادرم اولین شهید بود و بیشترمان با واژه شهید و شهادت آشنا نبودیم و درکش برایمان سخت بود. به شدت ناراحت بودیم که جوانی چون اکبر از دستمان رفته است. همه روستاییان جمع شدیم و تا خروجی مشکین شهر در جاده به استقبالش رفتیم و در آن موقع تصمیم گرفتم که راهِ برادرم را ادامه دهم و انتقام خونِ برادرم را از دشمن بعثی متجاوز بگیرم، از این رو با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه های نور علیه ظلمت شدم.
ثبت دیدگاه