خاطرات شهید اکبر ترامشلو
راضیه دخانیان
همان روز خدا او را به ما داده بود. هر كس به اسمی او را صدا میزد اما هیچ كدام به نظرمان مناسب نمیآمد.
من كه از آن همه اسم كلافه شده بودم، گفتم: «اصلاً خدا خودش اسمش رو به ما الهام كنه.» در همان وقت زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز كردیم. آقا سیدی جلوی در بود و از ما كمك میخواست.
همسرم گفت: «بهت كمك میكنیم، به شرط اینكه یک اسم خوب انتخاب كنی برای مسافر نو رسیدهمون!».
سید هم جواب داد: «اگه فرزندتون پسره اسمش رو اكبر بذارید!».۱
طوری كه اكبر نبیند اشكم را با گوشهی چارقدم پاك كردم و محكم گفتم: «دارم بِهت میگم نه، بگو چشم!».
با ناراحتی گفت: «ولی من بالاخره راضییتون میكنم.»
گفتم: «حرفم همونه كه گفتم. وقتی تو دنیا اومدی من یه جوری شناسنامهات رو دادم پر كردن كه حتی سربازی هم نبرنت.»
گفت: «ولی ننه! الان وضع فرق میكنه. جبهه به امثال ما احتیاج داره. تو رو خدا بذار برم!».
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. یك دفعه زدم زیر گریه و گفتم: «ننه جان! اگه تو بری من میمیرم. خوش داری ننهات رو از دست بدی؟».
در حالی كه با دستش اشكیهایم را پاك میكرد، گفت: «خدا نكنه ننه جان! ولی آخه من با این خواهرم چه فرقی دارم. اگه یک وقت دشمن بیاد اینجا میدونید چه بلایی سر این بچههای معصوم مییارن؟».
به بچههای كوچكم نگاه كردم. چه خوب توانسته بود راضیام كند.۲
هر روز از اول صبح میرفت كارگری. یك شب برگشت. دیدم پیراهن تنش نیست. گفتم: «اكبر! لباست رو چكار كردی؟».
گفت: «شما پای این كرسی آتش ریختین، نشستین خودتون رو باهاش گرم میكنین، خیلی از آدمهای توی جبهه همین رو هم ندارن.»
گفتم: «عوض اینكه درست درمون بگی لباست كو، برام آسمون ریسمون میبافی؟».
گفت: «خب همینه دیگه، منم لباسمو دادم به یكی از اون آدمها كه دارن توی سرمای جبهه یخ میكنن.»۳
یك شب آمد خانه با یك ژاكت. میگفت هشتاد تومان پولش را داده است.
خیلی خوشحال بود؛ ما بیشتر از او. بالاخره برادرمان توانسته بود با زحمت زیاد و پول كارگری یك لباس برای خودش بخرد.
فردا آمد؛ بدون ژاكت. چیزی نگفتیم. میدانستیم ژاكت هم رفته است قاطی كمك به جنگزدهها.۴
میخواست برود جبهه. رفت پوتینش را بپوشد. من عطسه كردم.
مادرم به من چشم غرهای رفت و رو به برادرم گفت: «ننه! سه مرتبه پوتینت رو در بیار و دوباره بپوش!».
اكبر برای این كه مادرم را راضی كرده باشد، همین كار را كرد. من هم عطسه كردم. هر سه مرتبه مادرم بدجوری از دستم عصبانی شده بود. برادرم خم شد. دست مادرم را بوسید و گفت: «امروز كه رفته بودم تشییع جنازهی شهید خدّامی، مادرش بهش افتخار میكرد و میگفت: ’شیرم حلالش كه این راه رو انتخاب كرد.‘ ننه! دوست دارم مادر من هم عوض هر چیز دیگهای به خدا توكل كنه تا خدا بهش صبر بده!».
به مادرم نگاه كردم. حرف اكبر چقدر او را آرام كرده بود.۵
میخواستم بدرقهاش كنم اما نمیگذاشت. گفت:« این طوری برام سخته.»
گفتم: «منم دلم طاقت نمییاره. میخوام تا موقعی كه قطار سوار میشی ببینمت.»
برگشت. دستم را بوسید و گفت: «بیشتر از این شرمنده نكن!».
رفت. حسرت نگاه آخر هنوز بر دلم مانده است.۶
آن طور كه تعریف كرده بودند برای ساختن سنگر تراورس میخواستند. برادرم خود را آماده میكرد تا الوارها را جمع كند. یكی از همرزمانش به او گفته بود: «اكبر! وضع خیلی خطرناكه و آتش سنگینه. نكنه یک وقت زخمی بشی!».
برادرم جواب داده بود: «من از آقا اباعبدالله میخوام كه هیچ وقت مجروح نشم. دوست دارم در لحظه شهید بشم.»
دوستش با تعجب علتش را پرسیده بود. اكبر هم جواب داد: «نمیخوام مادرم رو به زحمت بندازم. اگه جانباز بشم میدونم مادرم خیلی زجر میكشه.»
یك ساعت بعد دعای برادرم به اجابت رسید.۷
شب در خواب دیدم هواپیمایی از آسمان آمد. چرخی زد و نشست پشت پنجره. چیزی را از داخلش پایین گذاشتند. میخواستم بپرسم این دیگر چیست؟ یك دفعه از خواب پریدم. همان روز خوابم تعبیر شد. جنازهی پسرم
را آورده بودند.۸
تازه شهید شده بود. خیلی بیتابی میكردم. یك شب در خواب دیدم رفتهام مزارش. دو تا تخت بالای قبرش بود. یك پارچهی سفید هم پهن كرده بودند روی قبرش.
اكبر گفت: «مادرجان!».
گفتم: «جان مادر!».
گفت: «ببین این آب برای اینه كه باهاش وضو بگیرم. این آقایی هم كه بالای سرم نشسته امام خمینیه. میبینی چه قدر جام خوبه، دیگه برام گریه نكن!».
در همان وقت از خواب پریدم. آن خواب برای همیشه آرامم كرد.۹
خواهرم گفت: «دیشب خواب دیدم امام زمان آمده خونهمون به ما میگه
به شما عیدی خوبی دادم. میدونم تعبیر خوابم چیه.»
مادرم گفت: «خیره انشاءالله!».
خواهرم گفت: «ننه! اكبر شهید شده... »
مادرم گفت: «دخترجان! تعبیر خواب زمان داره. آدمش باید درست باشه. خیال كردی به این راحتیهاست؟ اصلاً عیدی امام زمان هم میتونه صد تا چیز دیگه باشه مثلاً...»
دیگر نتوانست ادامه دهد. خواب خواهرم همان روز تعبیر شد.
ثبت دیدگاه