خاطرات شهید اکبر اورنگ
خاطرهای از زبان برادر شهید در کودکی مان، باغ بزرگ سیبی در محله وجود داشت که متعلق به همسایهمان بود. ما نیز در ایام تابستان، در عالم کودکی و بچگی، گاهی از سیبهای آن میچیدیم و میخوردیم، اما اکبر هم که هم سن و سال ما بود میگفت: «نباید بدون اجازهی صاحب باغ از سیبهایش بخوریم». روزی بچهها با اصرار و پس از کلی مشاجره و گفتگو، دو سیب به او دادند و با این بهانه که آنها را ما چیده ایم و گناهش به گردن ماست، تو میتوانی آنها را بخوری به خورد او دادند. بعد از شهادت اکبر، وقتی که وصیت نامهاش را میخواندیم اشک از چشمهایمان جاری شد. او در وصیت نامهی خویش در حین جنگ و زیر آتش دشمن، آن دو سیب را از یاد نبرده بود و وصیت کرده که از طرف او از صاحب باغ به خاطر آن دو سیب حلالیت بخواهیم. وقتی این موضوع را با صاحب باغ که پیرمردی بود، در میان گذاشتیم، او نیز نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد.
ثبت دیدگاه