شناسه: 345607

خاطرات شهید اکبر اورنگ

خاطره‏ای‏ از زبان برادر شهید در کودکی مان، باغ بزرگ سیبی در محله وجود داشت که متعلق به همسایه‌مان بود. ما نیز در ایام تابستان، در عالم کودکی و بچگی، گاهی از سیب‏های آن می‏چیدیم و می‏خوردیم، اما اکبر هم که هم سن و سال ما بود می‏گفت: «نباید بدون اجازه‏ی صاحب باغ از سیب‌هایش بخوریم». روزی بچه‌ها با اصرار و پس از کلی مشاجره و گفتگو، دو سیب به او دادند و با این بهانه که آنها را ما چیده ایم و گناهش به گردن ماست، تو می‏توانی آنها را بخوری به خورد او دادند. بعد از شهادت اکبر، وقتی که وصیت‌ نامه‌اش را می‏خواندیم اشک از چشمهایمان جاری شد. او در وصیت نامه‏ی خویش در حین جنگ و زیر آتش دشمن‏، آن دو سیب را از یاد نبرده بود و وصیت کرده که از طرف او از صاحب باغ به خاطر آن دو سیب حلالیت بخواهیم. وقتی این موضوع را با صاحب باغ که پیرمردی بود، در میان گذاشتیم، او نیز نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه