شناسه: 346638

خاطرات از زبان مادر شهید التفات صادقی

خاطراتی از زبان مادر شهید پسرم التفات چهارمین فرزند زندگی مشترک مان بود. پدرش با به دنیا آمدن او بسیار شادمان شد و نام نوزادِ تازه متولد شده را التفات نامید، چرا که نوزاد را نتیجه ی عنایت حق تعالی می دانست. التفات دوره ی پنج ساله ی ابتدایی را در دبستان مهر جبدرق با موفقیت به پایان رسانید. وضعیت تحصیلی او عالی بود. هیچ وقت تجدیدی نیاورد. هر سال با نمرات خوب قبول می شد و ما را شاد و خوشحال می کرد. او بسیار با محبت بود. با همه رابطه ی دوستی برقرار می کرد. هر کودکی در محله از دوستی با التفات خوشحال می شد. همه کودکان دوست داشتند با او هم بازی بشوند. در اوقات بیکاری با دوستان خود در کوچه و محله بازی می کرد. از زمانی که پسرم کوچک بود وقتی به قیافه ی معصوم و کودکانه اش نگاه می کردم احساس می کردم که التفات برایم میهمان چند روزه است. حاضر نمی شدم لحظه ایی از ما دور شود. مواقعی که از مدرسه دیر می آمد هر چند حدس می زدم که کجا رفته است ولی دلواپس می شدم و برای آمدنش چشم به انتظار می نشستم. وقتی که به خانه می آمد علت دیر آمدنش را می پرسیدم. می گفت: «موقع آمدن از مدرسه دیدم اذان می گویند گفتم به مسجد بروم و نمازم را بخوانم و بعد به خانه بیایم. دیگر عادت کرده بودم هر موقع که دیر می آمد جلوی مسجد می رفتم اگر کفشش آن جا بود خیالم راحت می شد. پسرم در سال تحصیلی 53 ـ 52 در مدرسه ی راهنمایی سعدی اسم نوشت و بعد از پایان آن در دبیرستان منوچهری شهرستان مشکین شهر برای سال تحصیلی 56 ـ 55 مشغول به تحصیل شد. شهید همیشه از شاگردان ممتاز مدرسه شان بود و همیشه ما را با نمرات خوبی که می گرفت شادمان می کرد. شهید در سه ماهه ی تعطیلات تابستان به کارگری مشغول می شد و مخارج تحصیل خود را تأمین می کرد. او در دوران تحصیل به دلیل سختی رفت و آمد در منزل عمه اش در مشکین شهر سکونت داشت. زمانی که من نماز می خواندم التفات رو به روی من می نشست و به من خیره می شد. روزی به من گفت: «مادرجان! این نماز را که می خوانی معانی آن را می دانی؟ می گفتم: «من که سواد ندارم». در کنارم می نشست و تمام نماز را برایم معنی می کرد. پسرم که همیشه خداوند را ناظر بر کارها می دانست در برابر مشکلات و گرفتاری ها نیز با یاری خواستن از خداوند ایستادگی می کرد. از جمله آرزوهای شهید پیروزی رزمندگان اسلام بود و دوست داشت همیشه کشورمان در آرامش باشد و همه زندگی خوب و آرامی داشته باشیم. التفات دوست داشت باغی داشته باشد و خودش درختان باغ را بکارد و از آنها نگهداری کند. او جنگ را تحمیل شده از سوی دشمن می دانست. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت همه فکر و کارش شده بود رفتن به جبهه. با این ایده که جبهه عرصه ای است برای آزمودن مردی و مردانگی و وقت، وقتِ ایثار است و باطل ستیزی در پاییز سال 59 راهی جبهه های حق علیه باطل شد. از جمله وصایای شهید این بود که همیشه گوش به فرمان امام عزیزمان باشید در نماز جماعت شرکت کنید در مراسم تشییع پیکر شهداء هم حضور یابید. التفات در آخرین نامه ایی که برایمان فرستاده بود دو قطعه عکس هم همراه نامه برایمان گذاشته بود و در نامه نوشته بود که شاید این آخرین عکس و نامه ای باشد که برایتان می فرستم یک قطعه از عکس را شما بردارید یکی را هم به عمه ام بدهید تا یادگاری نگه دارد. چرا که عمه زحمت زیادی برایم کشیده است. او و عمه اش همدیگر را بسیار دوست داشتند. با پولی که از کارگری به دست آورده بود اگر چیزی برای من می خرید لنگه ی همان را هم برای عمه اش می خرید. سال 60 بود و هفت ماه از خدمت مقدس سربازی شهید می گذشت. چند روز قبل از شهادت التفات را در خواب دیدم شهید لنگه ی کفشش را پوشیده و لنگه ی دیگرش در دستش است. گفتم: «لنگه ی دیگرش را چرا نمی پوشی؟»گفت: «مادرجان! برایم تنگ است...» نگو پسرم از تنگی دنیا فارغ شده بوده و به حیات باقی شتافته است. چند روز بعد در کنار چشمه لباس می شستم، احساس عجیبی داشتم سردم شده بود و حالت تب و لرز داشتم. زن همسایه آمد و گفت: «التفات پایش زخمی شده و او را به بیمارستان آورده اند و می خواهد تو را ببیند» خودم را با عجله به روستا رساندم دیدم در روستا کسی نیست. فقط یک پاسدار سوار موتور می آید. خودم را به او رساندم خواستم از التفات خبری بگیرم. گفت: «کنار بروید جنازه شهید را می آورند». گفتم: «کدام شهید؟» گفت: «شهید التفات صادقی و دیگر چیزی نفهمیدم...»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه