شناسه: 346880

خاطره ای از زبان همرزم شهید (جواد جمالی)

با هم در حوالي منطقه بستان همسنگر بودیم، امامقلي بي‌تاب بود و جا به جا برمي‌خاست و دشمن را هدف مي‌گرفت. به او گفتم: «مواظب باش»، امامقلي لبخندي زد و گفت: «ما اين ‌جا براي نشستن نيامده‌ايم، براي جنگ کردن آمده‌ايم». او با ترس بيگانه بود، شوخي نبود که هنگام رفتن به جبهه گفته بود: «برايم دعا کنيد تا به خط مقدم منتقل شوم». اين را از سر اعتقاد گفته بود.
قد راست کرد و هدف‌گيري کرد و شليک، که خود نيز بر زمين افتاد. من او را در آغوش گرفتم و چون محاصره شده بوديم و ارتباطمان قطع بود هيچ کاري نتوانستم بکنم تا آن که در همين حالت شهيد شد. ما در محاصره بوديم او را از پشت زده بودند.
يادش گرامي باد تا آنگاه که مفهومي به نام دوست داشتن و رشادت در بين آدميان داراي ارزش است.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه