خاطرات از زبان فرمانده شهید امراله صالحی نظام آبادی
شهید امرالله صالحی نظام آبادی، ل۹۲ گد۲۸۳ سوار زرهی گر۱، در طول خدمتم در مناطق عملیاتی هرگز مثل او کسی در نجابت، افتادگی و خضوع، ایمان و دلاوری و بی باکی در برابر دشمن ندیده بودم. از برخورد اول و آشنایی با او محو بزرگی و عظمت روحی و صفات پسندیده او شدم و هرچه می گذشت بیش از پیش از حضورش در یگان راضی و خوشحال بودم و مایه آرامش و روحیه برایمان شده بود. با وجودش مبارکش، سختی های جنگ برایم آسان تر شده بود و هر روز که می گذشت مهر و محبتش هم در دلم بیشتر می شد. در قیافه ظاهری مقداری گرفته و ولی با وقار به نظر می رسید و فرصت نشد با او درددل کنم و از آنچه در دلش می گذشت آگاه شوم. هدف مقدس و روحیه بلند و قوی او بر ناراحتی های روحی و جسمی اش غلبه داشت. یکی از مشکلات او زخم کاری و بزرگ سالکی بود که بر پشت دستش داشت و این زخم مانع از حضورش در جبهه حق علیه باطل و انجام ماموریتش نشده بود. دشمن در شب عملیات خیبر به علت ترس و وحشت، علاوه بر تیراندازی های مستقیم شب تا صبح هزاران گلوله توپ، خمپاره و موشک بر سرمان فرو ریخت و بر هر متر زمین در هر لحظه ده ها گلوله اصابت می کرد و اجازه حرکت از ما را گرفته بود. با آنکه عملیات اصلی در منطقه ای دورتر از منطقه ما بود ولی دشمن ترسو فریب خورده بود و با ما درگیر شده بود. در آن وضعیت تمامی ارتباطات مخابراتی و خودرویی با عقبه و فرماندهی قطع گردیده و یگان مجبور بود بطور مستقل و با امکانات موجود با جدیت از خط حفاظت نمایند. حرکت در خط و سرکشی به نیروها به سختی امکان پذیر بود. یکبار که با مشقت زیاد جهت سرکشی خودم را به سمت چپ یگان رساندم صالحی را دیدم کاملا مجهز بود و قطار فشنگ و نارنجک به کمرش بسته بود و با تیرباری که داشت فعال و هوشیار و با روحیه ای قویتر از همه ما، با کمک نیروهای در اختیارش مشغول پدافند از منطقه بود. در آن عملیات که اولین و متاسفانه آخرین عملیاتی بود که در خدمتش بودیم بدون اغراق پایمردتر از او کسی را در آن شرایط دشوار جنگی ندیده بودم. با توجه به اطمینانی که به او داشتم مع الوصف سفارش های لازم را به او نمودم ولی به علت کمبود نیرو و مهمات بسیار نگران و ناراحت بودم که مبادا در برابر این آتش پر حجم و عملیات غافلگیرانه دشمن کم بیاوریم. به صالحی وضعیت را گفتم او به نگرانی من پی برد و قاطعانه به من گفت: «جناب سروان، شما از بابت این طرف خط تا من زنده ام خاطرجمع و راحت باشید و بروید جاهای دیگر را رسیدگی و حفاظت نمایید». از این شجاعت، غیرت، احساس مسئولیت و اطمینان خاطری که از او دیدم خیالم مقدار زیادی راحت شد و از او خداحافظی کردم و به سمت میانی و راست یگان رفتم. چند ساعت به سختی گذشت به دلیل مسئولیتم خودم را باز هم به هر نحوی بود به سمت چپ پیش صالحی رساندم که از وضعیت و نیروهای تحت امرش باخبر شوم. پشت خط پدافندی او را در محل پیدا نکردم. پرس و جو کردم تا اینکه بعد از مدتی در کمال تعجب دیدم از جلو خاکریز، یعنی از طرف دشمن که هدف آن همه تیرهای مستقیم و گلوله های دشمن بود به طرفم آمد. علت را پرسیدم، امرالله خطر را به جان خریده بود و جهت کنترل هرچه بیشتر نیروهای دشمن، پشت خاکریز روی زمین هموار در سنگری مستقر شده بود تا از کف زمین کوچکترین حرکت دشمن را زیر نظر داشته باشد. هر روز که می گذشت علاوه بر شخصیت و صفات خوب و شایستگی بسیار خوبتری که شب عملیات از خودش نشان داده بود علاقه مندی و حس خاصی به او پیدا کرده بودم و روز به روز به او علاقه مندتر می شدم. چند روز بعد از عملیات هم دشمن هنوز از ترس و وحشت به نیروهای ما تیراندازی می کرد و باعث آزار و اذیت نیروها شده بود. یک روز که من با کمک چند نفر از نیروها با تیربار و آر پی جی از نقاط مختلف با دشمن درگیر شده بودیم امرالله رسید و به سنگر من که از آنجا تیراندازی می کردم آمد و بعد از روی ادب و احساس مسئولیت و با اصرار تیر بار را از من گرفت و مشغول تیر اندازی شد. من در کنارش ایستاده بودم و درگیری با دشمن خیلی شدید شده بود. من بعد از مدتی داخل سنگر کنار او روی پا نشستم ولی امرالله همچنان دلاورانه دشمن را سرکوب و مستأصل کرده بود. سلام بر سیدالشهدا علیه السلام بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم آسمان بر زمین افتاد ناگهان در نظرم احساس کردم مثل اینکه کوهی از آسمان روی زمین بیفتد مردی با آن همه عظمت بر زمین افتاد و دیدم که خون از سر امرالله جاری شد، برایم باور کردنی نبود، هیچ وقت نمی خواستم و حتی فکر نمی کردم، این چنین حادثه ای را ببینم یا باور کنم. شوکه و از خود بیخود شده بودم و بی اختیار داد می زدم و فریاد می کشیدم و کمک می خواستم. آری من نمی خواستم این چنین حادثه ای را ببینم یا باور کنم، اما چه می توان کرد، وقتی خداوند متعال اراده کرده باشد کسی را انتخاب و گلچین نماید، آن وقت ما در این میان چه جایی داریم؟ امرالله از ما نبود از خدا بود.... احساس می کردم همه چیزم را از دست داده ام و امرالله را که جان و هستی من بود و هنوز هم نفسی داشت داشتند به عقب منتقل می کردند و بعد از آن نا باورانه خبر شهادتش را آوردند. آنقدر ارزشمند بود و می خواستمش که آرزو می کردم ای کاش از وجود امرالله اقلا هر چند ناقص در این دنیا چیزی بماند تا از گل وجودش محروم نشویم. ولی چه می توان کرد که خالق امرالله او را بیشتر از ما می خواست و با شهادتش اجر ایمان، اخلاق، جهاد و رشادتش را به او عطا کرد. هرچه را از یاد ببرم او را هیچوقت نمی توانم فراموش کنم.... خیلی غیر عادی شده بودم و حال و روز بدی داشتم، همه فکر و ذکرم صالحی شده بود و روز و شب در غم فراقش می سوختم و درد دلم را دایم بر زبانم می آوردم و دیگران که عشق و علاقه ام به این شهید بزرگوار را نمی دانستند و آن در گرانبها را نمی شناختند می خواستند آرامشم بدهند. ولی زبان اگر از ناله بسته شود دل هیچوقت آرام و ساکت نمی شود. امرالله با تأسی از سرور شهیدان امام حسین(علیه السلام) سرش را داد و با فدای جان پاکش از دین اسلام، سرزمین اسلام و مردمش حفاظت کرد. خاطره ای از زبان همسر شهید(صغری کاظمی) آخرین باری که ساکش را بستم انگار خودش متوجه شده بود که دیگر برنخواهد گشت. چندین بار این موضوع را برای من شرح داد. من ناراحت بودم و نگران، آن روزها و دلشوره هایش را فراموش نخواهم کرد. بوی مهر و محبتش در سراسر خانه پیچیده بود. همسرم به شهرستان رفت و به دو خواهرش که در آنجا زندگی می کردند، سر زد و از آنها حلالیت طلبید. به دیدن تمامی دوستان و آشنایان و حتی کسانی که مدت ها بود از آنها بی خبر بود، رفت و حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. حال عجیبی داشت، گویی برای دیدار با معبودش سر از پا نمی شناخت. او راهی شد تا به نهایت آرزویش برسد و نامش در طومار شهدا ثبت شود و مایه افتخار و مباهات ما گردد. باشد که از رهروان واقعی شهدا باشیم....
ثبت دیدگاه