خاطراتی از زبان خواهر شهید امید دلاوری
خاطراتی از زبان خواهر شهید (سکينه دلاوري) در آخرين مرخصي که به خانه آمده بود هنگام بازگشت به جبهه، موقع خداحافظي گفت: «من ديگر باز نمي گردم». گویی به او الهام شده بود که این دفعه شهيد خواهد شد. دوستان و همرزمانش تعريف مي کنند هر وقت در منطقه موقعیت ضروري پيش مي آمد داوطلب مي شد، از مرگ هراسي نداشت، چون براي جانثاري آماده بود. صبح بود، ماشينی از سپاه به روستا آمد، خبردار شديم که به بران شهيد مي آيد، اما نگفتند که چه کسي است، ما از بران به اصلاندوز آمديم، مادرم نیز مريض بود و در بیمارستان تبريز بستري، در اصلاندوز فهميديم که شهيد برادر من است در همان جا از حال رفتم و موفق به ديدارجنازه نشدم. مادرم در بيمارستان بود و گلويش تحت عمل جراحي قرار گرفت. برادرم خوابي بدي ديده بود. خوابي که طي آن از پشت قلب اميد، خون فوران ميکرد. او صبح آن روز به جبهه شتافت، اما نتوانست واقعيت را دريابد. به تبريز برگشت و تقريباً مطمئن شد اتفاقي نيفتاده است. اما اتفاق افتاده بود. حاج آقا ساساني، روحاني محل و پسردایی امید نزد مادر آمدند تا او را دلداري دهند كه اميد مجروح شده است. مادر را پس از بهبودی نسبی از روي تخت بيمارستان برداشتند و سوار اتومبيل کردند و به برّآن سفلاي ماتمزده آوردند. تمام دوستان و فاميل همه باخبر شدند، از بنياد شهيد، سپاه و ارتش برای تشییع جنازه برادرم آمدند، چون او سرباز ارتش بود. مراسم برگزار شد، گريه و شيون بود، ولي حرف مادرم اين بود «خدا قرباني مرا که در راه اسلام دادم قبول کن و اگر امام خمینی اجازه دهد براي انتقام خون فرزندم به جبهه بروم». این داغي است که پيوسته در دل مادرم ماند و هرگز التيام نپذيرفت. هنگامي که مأمور سرپرستي خانواده شهداي ارتش پرونده او را مطالعه ميکرد ديد که استشهاد او مو به مو درست است. او سه برادر و دو خواهر صغير داشت که حالا برادر بلند قد خود را به سختي به ياد ميآوردند، اما یاد و خاطرش براي همه روستا و آشنايان زنده است. اميد به ديدار خدا رفت و آسوده شد و خانوادهاش به او افتخار و مباهات می ورزند. امید وصيت کرد که اگر او به شهادت رسید برادرانش نگذارند اسلحه او بر زمین بماند و انتقام خون شهدا را بگیرند، از این رو برادرش چند بار به جبهه اعزام شد و در عمليات فاو مجروح گردید. او اکنون به عنوان بسيج فعال عضو بسيج پايگاه شهيد باکري اصلاندوز مي باشد.
ثبت دیدگاه